1 گفتم نکنم زکین فراموش در حشر مکن همین فراموش
2 کو زخم کرشمه که از ذوق بر لب شود آفرین فراموش
3 خون جوش نمی زند ز خاکم از کشته مکن چنین فراموش
4 صیدی گذرد که از خراشی صیاد کند کمین فراموش
1 دلی دارم که میجوشد زهر موچشمه خونش نه آن خونی که بتوان از گرستن داد بیرونش
2 به افسون میکند آلوده درد عافیت بخشم بیا ای مرگ و آزادی ببخش از ننگ افسونش
3 ز گلگون کی نهدمنت بدوش کوهکن شیرین که ساق عرش غیرت میبرد بر پای گلگونش
4 اگر در جلوه گاه حسن آید عشق بی پرده شود معلوم بر لیلی که لیلی بود مجنونش
1 امشبم کشت غمت عشرت فردای تو خوش کار خود کرد بمن غم دل غمهای تو خوش
2 گر چنین غمزه کند کاوش دل ممکن نیست که شود خاطرم از شغل تماشای تو خوش
3 فرصتم نیست که در پای تو جان افشانم بس که می آیدم از دیدن بالای تو خوش
4 دیدم از زلف شکن در شکن و چین در چین همه جا خاص تو ای دل بنشین جای تو خوش
1 منم که میکنم از درد بیکرانه خویش مگو مگو زغم آرایش زمانه خویش
2 فلک بچرب زبانی گدای فرصت نیست بمدعی ندهی گوهر یگانه خویش
3 ز نفخ صورنه طوفان نوح بی خطر است چرا نتازد عنقاب بآشیانه خویش
4 بوعدگاه تو امید آنقدر بنشاند که در دیار خودم سوخت شوق خانه خویش
1 کجاست نشتر مژگان دوست تا دل ریش هزار چرخ زند بیخودانه بر سر بیش
2 تو هم زبتکده آئی و طوف کعبه کنی اگر نقاب گشایم زحسن طنیت خویش
3 همه ز عاقبت اندیشی اند سرگردان من این فریب نخوردم ز عقل دور اندیش
4 میل دارم کز می غم در بهشت آیم بجوش یعنی اندر بزم آن حورا سرشت آیم بهوش
1 تا برده ام بمدرسه عشق رخت خویش دارم وظیفه از جگر لخت لخت خویش
2 مخمور خامشیم فراموش کرده ایم هم عهدهای ساقی و هم روی سخت خویش
3 شاهی که ظلم را بمیانجی عنان دهد تیغ عدوی ملک رساند به تخت خویش
4 مهلت مجو که پیشتر از عهد غنچگی گل باز بسته بود زشاخ درخت خویش
1 هر که از خونریز من آلوده گردد دامنش عذر ننگ این عمل در عهده شکر ازمنش
2 خست از اندازه بیرون میبرد دهر خسیس آتشی بینم که میگردد بگرد دامنش
3 در محبت زندگی را با شهادت جنگ نیست دیده باید که بیند خون من در گردنش
4 وه چه صیادی که هر صیدی که زخمی از تو یافت سر بدنبال تو دارد تا بود جان در تنش
1 پا بدامن درکش ایدل وز جهان ذلت مکش سهو کردم میکش و از دامنت منت مکش
2 لاف مردی میزنی در انجمن با دوست باش خویشتن را چون زنان درگوشه خلوت مکش
3 غمزه را بازو مرنجان زخم راضایع مکن اینک آمد جان بلب کز کشتنم زحمت مکش
4 آسمانت اینکه خاکم کشته تر دامن است آفتابست اینکه نازت میکند منت مکش
1 کسی کو دلگشا ماند دلش چون سنگ می بینم از آن در خوشدلی هم خویش را دلتنگ می بینیم
2 براه عشق هرکس کوشش دارد بغیر از من که دائم چند و چون در منزل و فرسنگ می بینم
3 ندانم کین پریشان دل چه میخواهد ز جان خود مدام این شیشه را درگفت وگو با سنگ می بینم
4 همین غمها بعهد جهل بود اما نمیدیدم همانا این ستم ها را من از فرهنگ می بینم !
1 از آن زباده شوق تو هوش جان دزدم که لذت غمت از کام او نهان دزدم
2 تو گرم رانی و سوزم که چون رسی بر من چگونه شیوه گرمی از آن عنان دزدم
3 خوش آن وصال که هر دم حلاوت نگهت دل از نگاه وز دل جان و من زجان دزدم
4 بجور تا کنم او را دلیر میخواهم که فاش گویم و پنهان اثر از آن دزدم