دل و جان بردگی بودند از عرفی شیرازی مثنوی 107
1. دل و جان بردگی بودند و من افسانه شان کردم
چراغ خانقاه شیخ و آتش خانه شان کردم
1. دل و جان بردگی بودند و من افسانه شان کردم
چراغ خانقاه شیخ و آتش خانه شان کردم
1. ازشش جهتم شکوه زند موج و خموشم
در زهر زنم غوطه وسرچشمه نوشم
1. حال ما بنگر که آهوی حرم گم کرده ایم
رهبر امید را در هر قدم گم کرده ایم
1. ز معموری بتنگم جز دل ویران نمیخواهم
چو سلطان محبت ملک آبادان نمیخواهم
1. هر چه با او گویم از مردم دگرگون بشنوم
باز حرفی گفته ام امروز تا چون بشنوم
1. هرگز دل کس را بگناهی نشکستیم
وز بهر جز اطرف کلاهی نشکستیم
1. ماره نشین مردم دیدار دوستیم
سختی کشیم حیف که غمخوار دوستیم
1. باز آی تا بذوق الم آشنا شویم
با شیشه وزسنگ بهم آشنا شویم
1. قدح رسید لبالب خراب گوشده باشم
اگر هلاک شوم در شراب گو شده باشم
1. بسهوار توبه از می کردم و دیر مغان بستم
کسی کو بازم آرد برسر خم از جهان رستم
1. دل بدست و پای کوبان از حرم یگریختم
وین سیه قندیل را از خاک دیر آویختم
1. گلی ناچیده بوئی ناکشیده زین چمن رفتم
بتلخی رفتم اینک در میان این سخن رفتم