کسی که دیده به حسن تو آشنا از عرفی شیرازی غزل 97
1. کسی که دیده به حسن تو آشنا کرده است
هزار گنج صرف توتیا کرده است
1. کسی که دیده به حسن تو آشنا کرده است
هزار گنج صرف توتیا کرده است
1. خوش می تپم به خون دل و به تیرم چنین زده است
باز این چه ناوک است که از عشق، از کمین زده است
1. هم صومعه را فیض به دستور نمانده است
هم گوشه ی آتشکده را نور نمانده است
1. از تو کس زمزمه ی مهر و وفا نشنیده است
بلکه گوش تو همین زمزمه ها نشنیده است
1. تا چشم عشوه ساز تو مهمان فتنه است
شیرین تبسمت نمک خوان فتنه است
1. مدار صحبت ما بر حدیث زیر لبی است
که اهل هوش عوام اند و گفتگو عربی است
1. غمگساری در لباس دشمنی محبوبی است
خشم و ناز آرایش بیرون و بزم خوبی است
1. حیرت ملازم گل رخسارهٔ کسی است
دیوانگی نتیجه نظارهٔ کسی است
1. از شوق که این ناله گرانمایه متاعی است
این شعله ی دل نام دگر سست سماعی است
1. زبان ز نکته فرو ماند و راز من باقی است
بضاعت سخن آخر شد و سخن باقی است
1. دل به صد ره می رود اما مراد دل یکی است
راه اگر بسیار باشد، «باش» گو، منزل یکی است
1. نشاء مخموری ام با مستی مجنون یکی است
صد شرابم هست در ساغر کزان ها خون یکی است