1 میان دعا بر دل شب مزن ز لب ناله برچین و یا رب مزن
2 مزن لاف اسلام، اگر می زنی چو ملزم بر آنی به مشرب مزن
3 به جولان خود هم مزن خنده ای همین گو ز بالای اشهب مزن
4 پی حسنت الوانت این مست گل که در خون سرشتی به قالب مزن
1 گمان دارم که این درد و تحمل می کند کاری بگو با گل که استغنای بلبل می کند کاری
2 دل دانای شهر ما به کفر جزء تسلی شد که باور داشت هرگز کان تزلزل می کند کاری
3 به صلح دل چه کوشی، صبر کن گر یار باز آید غم فرصت مخور کاین جا تعلل می کند کاری
4 بهشتی پروران ای دل، متاع هستی یی بنمای که با بی همتان عرض تحمل می کند کاری
1 ز بی دردی به امید اجل در عشق مرهونم نه شرم از قتل فرهادم نه از ننگ از مرگ مجنونم
2 وبال از هوش دان است، از خردگر همچنین خیزد همان بهتر که ساقی در شراب انداز مجنونم
3 فغان العطش ناگه به گوش خضر ره یابد بیا ای عشق و بنما ره به سوی چشمهٔ خونم
4 که در بیرون گلخن بلبلی را در قفس دارد که فریاد وی از عشق، آتشی افروزد به بیرونم
1 نیشی گرفته سینهٔ خویش ریش می کنیم تا هست فرصتم ادب خویش می کنیم
2 نایاب گوهریست مرادم و گر نه من دریوزه از نوانگر و درویش می کنیم
3 بیهوده رفتنم ز فروماندگی به است تا خضر نیست رهبری خویش می کنیم
4 دانم که نیست چاره و هر دم ز اضطراب آزار عقل مصلحت اندیش می کنیم
1 هر که را دشمن شوم بر عیب خود محرم کنم تا ز بیم طعنه با او کینه جویی کم کنم
2 الوداع ای دوستان و دشمنان رفتم که باز دشمنی با شادمانی، دوستی با غم کنم
3 ترک غارتگر به یک نوبت نشاید، چند گاه تشنگی را چاره از نظارهٔ زمزم کنم
4 گر فلاتون را دهم الزام، نادانم، ولی کوس دانایی زنم گر خویش را ملزم کنم
1 بس که درد عالمی در عشق تنها می کشم نالهٔ امروز را از ضعف فردا می کشم
2 خار خار راحتم ره می زند ای ساربان گرم ران محمل که ناگه خاری از پا می کشم
3 چون به مرگ خود بمیرم رحم کن خونم بریز کز شهیدان تو فردا سرزنشها می کشم
4 عشق را در کف متاعی بود، گفتم چیست، گفت نیل بد نامیست بر روی زلیخا می کشم
1 خیز و شراب حیرتم، زان قد جلوه ساز ده روی به روی عشق کن، دست به دست ناز ده
2 ای دل ساده گفتمت، نام وفا مبر کنون مرهم داغ خویش را، از نمک امتیاز ده
3 توسن ناز کرده زین، ای دل عافیت گزین موی به موی خویش را، مژدهٔ ترکتاز ده
4 کی دو عروس را به هم، تاب مشارکت بود یا در مردمی بزن، یا سه طلاق آز ده
1 در آتش آمدیم و فعانی نداشتیم بودیم شمع شوق و زبانی نداشتیم
2 صد شیوه یافتیم ز معشوق روز وصل وز بهر نیم شیوه بیانی نداشتیم
3 صد ره به دیر و کعبه قدم رفت و هیچ گاه دستی نیافتیم و عنانی نداشتیم
4 در شیشه کاو کاو بسی عرض کرد، لیک در شیشه ناشکسته فغانی نداشتیم
1 اگر آرایش از دکانچهٔ ناموس بستانی سر آویل تذرو و حلهٔ طاووس بستانی
2 نگیری هیچ اسباب ترنم، در ضرر افتد همه هیهات برداری، همه افسوس بستانی
3 چراغت از دل آتش پرستان گر شود روشن در اندازی درآتش سبحه و ناقوس بستانی
4 ادب از دست بگذاری و سودای وصال او به لعلش جان دهی در آستانش، بوس بستانی
1 دل در شکن طرهٔ دلبند شکستیم صد نیش بلا در دل خرسند شکستیم
2 سودازده گی بین که دل هم نفسان را صد بار ز نشنیدن یک بند شکستیم
3 ما را بکن از عشق به زهر مژه ها یاد کاین توبه به امید شکرخند شکستیم
4 از بس که شکفتیم ز تلخابه کشیدن در کام مگس چاشنی قند شکستیم