تا خون نخوری چاشنی درد از عرفی شیرازی غزل 563
1. تا خون نخوری چاشنی درد ندانی
تا دل ندهی آن چه به من کرد ندانی
...
1. تا خون نخوری چاشنی درد ندانی
تا دل ندهی آن چه به من کرد ندانی
...
1. باز از شراب فتنه خرابم نمی کنی
در آتش کرشمه کبابم نمی کنی
...
1. به شمعی کو صبا کرده به خلوت، خانهای داری
که از تنهاییات غم نیست گر پروانهای داری
...
1. صنم گفتم دلا جان تازه کردی
مبارک باد، ایمان تازه کردی
...
1. امشب که به سر شراب داری
مشکن دل ما که تاب داری
...
1. تا در قدحم بادهٔ امید نیابی
میلم به تماشای گل و بید نیابی
...
1. با گلهٔ دوستان هست حلاوت بسی
گر ز کسی نشنوی، خود گله ای کن، کسی
...
1. نه از غربت اندر وطن می روی
ز دنبالهٔ مرگ من می روی
...
1. خوش آن گرمی ز شمع وصل مهرافروزتر باشی
بر افروزی و داغ و در غمت جان سوزتر باشی
...
1. سبک بران چو از این بی قرار می گذری
که گر عنان بکشی شرمسار می گذری
...
1. َبه امید عذر خواهان ز نیاز عذر خواهی
که مسوز بیش از اینم به گناه بی گناهی
...