جز در پناه وصل و دل استوار از عرفی شیرازی غزل 121
1. جز در پناه وصل و دل استوار دوست
کس عافیت گمان نبرد در دیار دوست
1. جز در پناه وصل و دل استوار دوست
کس عافیت گمان نبرد در دیار دوست
1. گر شوم صد سال محروم از نگاه روی دوست
دیده نگشایم مگر وقتی که آیم سوی دوست
1. با مهر و با محبت و با آرزوی دوست
با ما کسی چه گونه توان جست و جوی دوست
1. هوش اگر ناخن زند بر دل شراب ناب هست
ور سبو از می تهی گردد خمار و خواب هست
1. رو چه می خواهی دلا، ناز استغناست، هست
بی وفا تنهاست وارد، رنجش بی جاست، هست
1. در محبت درد اگر پیچد دوا بسیار هست
ریش اگر ناسور شد الماس در بازار هست
1. گر نخل وفا بر ندهد چشم تری هست
تا ریشه در آب است امید ثمری هست
1. مژدگانی که جنون را به سرم کاری هست
درد را با دل سودا زده ام کاری هست
1. من نگویم که درین شهر ستمکاری هست
همه دانند که ما را به تو بازاری هست
1. خبری خواهم از آن کوی که اعزازی هست
ز برون عرض نیازی ، ز درون نازی هست
1. مست آمدم به معرکه، آیین کارچیست
دشمن کدام و مطلب از کار و بار چیست
1. ای دل حدیث صبر شنیدن ز بهر چیست
زهر است در پیاله، چشیدن ز بهر چیست