می مغانه که از درد شور و شر از عرفی شیرازی غزل 61
1. می مغانه که از درد شور و شر صاف است
به محتسب ندهی قطره ای که اسراف است
1. می مغانه که از درد شور و شر صاف است
به محتسب ندهی قطره ای که اسراف است
1. گر نوش وفا قحط شود، نیش کفاف است
امروز که مرهم نبود ریش کفاف است
1. آتشین لاله ی دل صد ورق است
هر ورق مایده ی صد طبق است
1. دو عالم سوختن نیرنگ عشق است
شهادت ابتدای جنگ عشق است
1. خاموشی من قفل نهانخانهٔ عشق است
افسانهٔ من گریهٔ مستانهٔ عشق است
1. منزلگه دلها همه کاشانهٔ عشق است
هرجا که دلی گم شده در خانهٔ عشق است
1. مرا که شیشه ی دل در زیارت سنگ است
کجا دماغ می ناب و نغمه ی چنگ است
1. هزار حسن عبادت نه زشتی عمل است
متاع من دل مجذوب و مستی ازل است
1. تا خط به گرد آن لب شیرین شمایل است
ابر میان عیسی و خورشید حایل است
1. دریا فراخ و کشتی ما بی معلم است
این درد زان زیاده که پایان موسم است
1. هر خنده دریچه ی گشاینده ی غم است
هر انتعاش نایره ی قفل ماتم است
1. گر تکیه گاه گلخن و گر مسند جم است
رویم به روی محنت و لب بر لب غم است