1 هر دم زند هوس به چراغ دگر مرا رسوا کند ز شکوه ی داغ دگر مرا
2 گو بوی گل بسوز دماغم که داده اند از بهر بوی دوست دماغ دگر مرا
3 مشتاق شمع طورم و هر دم هجوم شوق آلوده می کند به چراغ دگر مرا
4 هر محرمی که می کنم از وی سراغ دوست محتاج می کند به سراغ دگر مرا
1 از آن ز شربت صلحم هوای پرهیز است که آتش تب شوقم نه آن چنان تیز است
2 چو زلف باز کنی ناله خیزد از دل ها که دام ما همه این طره ی دل آویز است
3 ز طره مشک به دامان کوهکن پاشد اگر چه تکیه ی شیرین به دوش پرویز است
4 سمند سعی چه بیهوده رانی ای فرهاد که هم عنانی گردون نصیب شبدیز است
1 ناله ام پرورش آموز نهال اثر است ور به دارت بنمایم که سراپا ثمر است
2 ناله در سینه ی من، یک نفس آرامش نیست در دل خویش اثر کرد، چه کامل اثر است
3 رهبر بادیه ی عشق، تو را در هر گام نیستی پیشتر و عمر ابد بر اثر است
4 شرم دار، ای نمک، این زخم فریبی بگذار که دل و چشم من انباشته ی نیشتر است
1 صد چشمه ی زهر از لب داغ دل ما ریخت غم روغن تلخی به چراغ دل ما ریخت
2 ساقی چو می عشق تو می کرد به ساغر هر صاف که آید به ایاغ دل ما ریخت
3 هر گرد ملالی که برفتند ز دل ها عشقت همه بر روی فراغ دل ما ریخت
4 فریاد که هر دل که به دیوار غم او بر کوفت سری چون ز دماغ دل ما ریخت
1 جز در پناه وصل و دل استوار دوست کس عافیت گمان نبرد در دیار دوست
2 قاتل چنان خوش است که بی رحم تر شود از التماس دشمن و از اعبتار دوست
3 صد تن شهید شهرت و یک تن شهید عشق آن هم به سعی غمزه ی مردم شکار دوست
4 هرگز بهار لطف و خزان ستم نبود در بوستان حسن همیشه بهار دوست
1 گر می نخورده ای ز منت انفعال چیست ای خون شرم ریخته این رنگ آل چیست
2 کی لازم است باده کشیدن ز جام زر مقصود تو اگر این است، قصور سفال چیست
3 حسرت نگر که مست نگاه است چشم من آگه نی ام که شرم چه و انفعال چیست
4 مردیم عرفی ز غم آن طفل خرد سال معلوم ما نشد که بر این ابتهال چیست
1 تا به کی معبچه ی می نوش و بیارا ایمان را تا به کی پیش بری لعمه ی شادروان را
2 این مزاری است که صد چون تو در و مدفون است که تو امروز بر و طرح کنی ایوان را
3 جمله در کشتی نوح اند حریفان در خواب ورنه هرگز ننشانید قضا توفان را
4 بحث با رد و قبول بت ترسا بچه است ور نه از کفر زبونی نبود ایمان را
1 چرا خجل نکند چشم اشکبار مرا که آرزوی دل آورد در کنار مرا
2 به راه غشق نگیرم زشوق بال و پری که نی پیاده شمارند نی سوار مرا
3 فغان ز نشأ ی دون همتی، کزین شادم که هیچ کام نیارد به انتظار مرا
4 نه رام مردم اهلم نه صید مرشد شهر نشسته ام که نسیمی کند شکار مرا
1 با مهر و با محبت و با آرزوی دوست با ما کسی چه گونه توان جست و جوی دوست
2 بر سنگ زد پیاله ی خضر آن که نوش کرد خونابه ی شراب و جفای سبوی دوست
3 ای کفر و دین حلال کنیدم که می برم اینک ز دیر و کعبه سلامی به سوی دوست
4 رنج مسیح و سعی اجل سودمند نیست ماییم و صد مشام امیدی به بوی دوست
1 هم صومعه را فیض به دستور نمانده است هم گوشه ی آتشکده را نور نمانده است
2 بی نشأ ذوقی نبود خفته و بیدار در صومعه و میکده مخمور نمانده است
3 بیمار تو کش زندگی از شدت درد است امید هلاکش به دم صور نمانده است
4 باور نکنم گر چه اناالحق زده از عشق صد راز دگر در دل زنجور نمانده است