1 خاموشی من قفل نهانخانهٔ عشق است افسانهٔ من گریهٔ مستانهٔ عشق است
2 دیوانه دل من که درو فتنه زند جوش گنجی است که آرایش ویرانهٔ عشق است
3 شوریده شد از ناخن عشق این دل صد شاخ این زلف پریشان شده از شانهٔ عشق است
4 صد دشنه خورد عقل که خاری کشد از پای اینها گل آن است که بیگانهٔ عشق است
1 از شوق که این ناله گرانمایه متاعی است این شعله ی دل نام دگر سست سماعی است
2 در معرکه ی عشق زبون شو که درین رزم هر کس که به صد رنگ شهیدی است شجاعی است
3 زین باغ مجو بهره که هر میوه که چینند بی آبی ایام مکیده است و قناعی است
4 سیماب بود قفل در گوش تو ورنه صد نغمه ی مستانه طلبکار سماعی است
1 رو چه می خواهی دلا، ناز استغناست، هست بی وفا تنهاست وارد، رنجش بی جاست، هست
2 ای که گویی با اسیران شیوه های او چه هاست ناز مست و عشوه مست و هر جه آزادست هست
3 حال ما آن نازنین گر چه بداند نیست، لیک هر قدر گویند مستغنی و بی پرواست، هست
4 چو فروزی عالمی را، وه چه کم داری ز حسن چهره ی زیباست، داری، قامت رعناست، هست
1 لطف گهر عتاب بشکست دل رایت اضطراب بشکست
2 بد مست من آستین بر افشاند پیمانه ی آفتاب بشکست
3 زلفت به جهان فکنده آشوب در دیده ی فتنه خواب بشکست
4 پیمان وصال در دماغم صد شیشه ی پر گلاب بشکست
1 لب فروبستن ناصح گرهی بر باد است صد ره این بست و گشادم بر یاد است
2 گل حسن تو بود در همه جا فصل بهار بلبل باغ نوا از همه غم آزاد است
3 آدمی را ز همه چیز نفس منتخب است در نفس منتخب آن است که با فریاد است
4 عرفی ار توبه ز می کرد نماند محجوب توبه ی رند خرابات شکست آباد است
1 دل چو به غم شاد زیست، مهر و وفا از او طلب غم چو گو ۰۰۰ رفت، برگ و نوا از او طلب
2 یا به دعا غیر درد، از در ایزدی مخواه یا به طلب اگر خوشی، برگ و نوا از او طلب
3 جون روش عهد ما، کرده فلک واژگون تشنه رسی چو خضر، زهر فنا از او طلب
4 آن که کشید یک شراب، زو مطلب درد و صاف وآنکه خورد نوش زهر، درد و دوا از او طلب
1 دو عالم سوختن نیرنگ عشق است شهادت ابتدای جنگ عشق است
2 هز آن گرد بلا کز دهر خیزد دلیل شوخی شبرنگ عشق است
3 کجا پژمرده گردد غنچه ی شوق که یک سر آب عشق است
4 دماغ آشفته ای داریم و دل نام که سر تا پای صلح و جنگ عشق است
1 دلم در کعبهای رو کرد و همت جوید از دلها که خواهد ماندش از پی کعبهها در طی منزلها
2 تو افلاطون دلی، اندیشه را چین در جبین مفکن در آن وادی که جز حسرت ندانی حل مشکلها
3 مثالی گویمت عامی صفت بردار زآن نقشی جمال کعبه نتوان دید، طی ناکرده منزلها
4 اگر با میر محمل رمزی از دیر مغان گویم جرس بگشاید و ناقوس بربندد به محملها
1 فارغیم ای عاملان حشر ز احسان شما کشت و کار ما نمی گنجد به میزان شما
2 رندی ام ای میر دیوان، جزا ثابت بود من صبوحی کرده می آیم به دیوان شما
3 نیست غم ز آلودگی ای سالکان راه عشق دست کوثر می فشاند گرد ایوان شما
4 آفتاب ما طلوع از مشرق یثرب نمود فارغیم ای مصریان از ماه کنعان شما
1 کوی عشق است این که در هر گام صد عاقل گم است تا قیامت جان فراموش است و این جا دل گم است
2 خود چه راه است این که در صد سال یک منزل نیافت آن که در هر نیم گامش طی صد منزل گم است
3 لذت جان دادنم بنگر که در روز جزا ننک قتلم در هجوم لذت قاتل گم است
4 یار در دل هست اگر دل نیست ایمن گو مباش کعبه گر محمل نشینم نیست از محمل گم است