1 کو عشق کاز شمایل عقلم جنون چکد از گریه نوش ریزد و از خنده خون چکد
2 لب تشنگی ز ریشهٔ چشمم کشد برون آن قطره های خون که ز ریش درون چکد
3 خوش دل بدانم ار بچکد خون دل ز چشم دل خون خویش می خورد، از دیده خون چکد
4 دل نیست این درد فشان است و خون چکان دردی ز درد جوشد و خونی ز خون چکد
1 بزم وصلت دیده ام، آن زهر در جام است و بس می شنیدم شربت لطفی، همین نام است و بس
2 دانه می ریزد، تغافل می کن و می بین نهان شیوهٔ صیاد پی افکندن دام است و بس
3 جلوهٔ ناز از هزاران شیوهٔ خوبی یکیست خوبی قامت نه رعنایی اندام ست و بس
4 تا نیابی رهبری گام طلب در ره منه کز در دیر مغان تا کعبه یک گام است و بس
1 پا به دامن درکش ای دل و ز جهان ذلت مکش سهو کردم می کش و از دامنت منت مکش
2 لاف مردی می زنی در انجمن با دوست باش خویشتن را چون زنان در گوشهٔ خلوت مکش
3 غمزه را بازو مرنجان، زخم را ضایع مکن اینک آمد جان به لب، کز کشتنم زحمت مکش
4 آسمانست این که حاکم، کشتهٔ تر دامن است آفتاب است این که نازت می کند، منت مکش
1 کونین مست و بادهٔ نابی ندیده کس سیراب دو عالم و آبی ندیده کس
2 مردند تلخ کام جهانی و هیچ گاه در جام عشوه زهر عتابی ندیده کس
3 مخمور نیمه مست فراوان بود، فغان کز جام لطف مست و خرابی ندیده کس
4 دردا که طفل طالع ما یافت تربیت در عالمی که فصل شبابی ندیده کس
1 دوش در صومعه آمد صنم باده فروش جام می در کف و زنار حمایل بر دوش
2 همه سرمایهٔ سودای دل خام طمع همه نقصان متاع من اسلام فروش
3 غمزه اش گرم عنان گشته که بگریز، مَایست عشوه اش طنزکنان گفته بیندیش، مکوش
4 غمزهٔ شوخ در انداخته با نرگس مست موجهٔ طعنه برانگیخته از چشمهٔ نوش
1 دل مراد به گرد حصول می گردد دعا به کعبهٔ حسن قبول می گردد
2 مگر به مرحلهٔ بی نشانی افتادم که ره ز بادیه بر عرض و طول می گردد
3 ندا ز عرش محبت، به گمرهان این است که در مزار شیهدان قبول می گردد
4 خلاف عهد بخواهی به غم مصاحب شو که عافیت به نسیم ملول می گردد
1 برو ای غم خبری از دل آواره بیار آن چه در این سفر اندوخته یکباره بیار
2 من ز داروی اجل چارهٔ دل یافته ام ای مسیح ار بودت بهتر ازین چاره، بیار
3 ای اجل جان ندهد اهل وفا، سعی مکن یا برو رخصت از آن غمزهٔ خونخواره بیار
4 آتش طور، بهشت است، چنین نیست حلال عشق اگر می طلبی رو دل صد پاره بیار
1 شهید او که بود آب و رنگ یاقوتش نهند خضر و مسیحا به دوش تابوتش
2 خوش آن سعادت مرغی که می کند در دام کرشمهٔ تو ز اوج هوای لاهوتش
3 ضعیف تر شود ار نعمتش ز باده دهند وظیفه خوار محبت که غم بود قوتش
4 شهید زلف و رخ او چو طرف جوی بهشت برون دمد گل و سنبل ز دور تابوتش
1 دلی دارم که می جوشد ز هر مو چشمهٔ خونش نه آن خونی که بتوان از گرستن داد بیرونش
2 به افسون می کند آلوده درد عافیت بخشم بیا ای مرگ و آزادی ببخش از ننگ افسونش
3 ز گلگون کی نهد منت به دوش کوهکن شیرین که ساق عرش غیرت می برد بر پای گلگونش
4 اگر در جلوه گاه حسن آید عشق بی پرده شود معلوم بر لیلی، که لیلی بود مجنونش
1 مست عشق تو که میدان طلب از شیر شود شیر مست است که در بیشهٔ شمشیر شود
2 چشم شایستهٔ دیدار فرو می بندم بر سِتم نیست اگر کار اجل دیر شود
3 مرد میدان تو را ناز کُشد، نی شمشیر تا بود ناز، چرا کشتهٔ شمشیر شود
4 گر به عرفی نظرت نیست، تغافل چه ضرور می توان کرد نگاهی که ز جان سیر شود