دل ر ا چه می دهی که به دارالشفا از عرفی شیرازی غزل 515
1. دل ر ا چه می دهی که به دارالشفا بریم
این مرغ بسمل از دم تیغت کجا بریم
...
1. دل ر ا چه می دهی که به دارالشفا بریم
این مرغ بسمل از دم تیغت کجا بریم
...
1. چند از این بند غمت فال گشادی بزنیم
به کمان آمده عنقای مرادی بزنیم
...
1. گر نه خود را بیخود از جام جنون می ساختم
دوش با این درد دل تا روز چون می ساختم
...
1. پیش بردم در قمار عشق جانان باختن
صد شکافم بر دل است و یک گریبان باختن
...
1. خوش آن ساعت که می رفتی و طاقت می رمید از من
تغافل از تو می بارید و حسرت می چکید ازمن
...
1. به چه رو به جلوه آید، طلب نیازمندان
نه دل نیاز خرم، نه لب امید خندان
...
1. دانی که چیست مصلحت ما؟ گریستن
پنهان ملول بودن و تنها گریستن
...
1. دلا رنجی ببر، کز دردمندان می توان بودن
مکش گردن که خاک سربلندان می توان بودن
...
1. خوش در خور است، حسرت تو با گریستن
بی یاد تو حلال مبادا گریستن
...
1. میرم ز هجر و گویم، یا رب به حسرت من
کز داغ دل مسوزان، کس را به محنت من
...
1. بوستان پژمرده گردد، از دل ناشاد من
یاسمن را خنده بر لب سوزد از فریاد من
...
1. نام حسنت چون برم، بر آسمان آید گران
گر به گل بادی وزد بر باغبان آید گران
...