1 بیا ای بخت سرگردان نشینید به زیر سایهٔ سرو و گل و بید
2 که در باغی فروچیدیم محفل که در وی عندلیبی کرد ناهید
3 کدامین باغ؟ باغ وصل دلدار که آبش می رود در جام جمشید
4 زهی باغی که برگ لالهٔ او زند سیلی به حسن ماه و خورشید
1 گشتم اندر دل خوبان، همه خوبان خودند همه دل در شکن زلف پریشان خودند
2 بس که پیمان شکنی در دلشان جا کرده است بسته پیمان به خود و آفت پیمان خودند
3 گه در اندیشهٔ خود و گاه در آئینهٔ ما دیده بر صورت خود دوخته، حیران خودند
4 شیوهٔ ناز و نیاز خود و ما برده ز یاد بلبل باغ خود و وَرد گلستان خودند
1 درمانده ام به صحبت امید و بیم خویش گه نوحه سنج خویشم و گاهی ندیم خویش
2 کامی که از شرف محک جود حاتم است می بایدم گرفت از بخت لئیم خویش
3 هوشم فدای نکهت آن گل که تا ابد نام بهشت کرده بلند از نسیم خویش
4 رستم ز مدعی به قبول غلط، ولی در تابم از شکنجهٔ طبع سلیم خویش
1 بیا که نغمه گشایان نفس به نی بستند پیاله را به لب شیشه های می بستند
2 دلی که مایهٔ آزادگیست، بی دردان به ذوق سلطنت روم و ری بستند
3 فسانه ها که به بازیچه روزگار سرود کسان به مسند جمشید و تاج کی بستند
4 بیا به ملک قناعت که دردسر نکشی ز قصه ها که به همت فروش طی بستند
1 یاران به روز حادثه برق جهان شوند چون یار شد جهان، همگی مهربان شوند
2 لنگان روند در قدمم، چون سبک روم چون پا به سنگ برزنم، آتش عنان شوند
3 جوشند چون مگس به لبم گاه نوشخند چون تلخی ای رسد، عنقا نشان شوند
4 در بند چَه گذاشته، یوسف کنند به خواب چون شد خلاص، بر اثر کاروان شوند
1 به سهو ار توبه از می کردم و دیر مغان بستم کسی کو بازم آرد بر سر خم از جهان رستم
2 به فتراکم ببندد عشق و گوید دست و پا کم زن که من بسیار از این صید زبون در خاک و خون کشتم
3 ردای عافیت بس خام باف است، آتشی در زن که من زین پنبه عمری رشنه و زنار می رشتم
4 سراسر کامم و در چشمهٔ لذت فرو رفتم سراسر ریشم و در پنبهٔ الماس آعشتم
1 گر نیم قطره ز دهان سبو چکد بال فرشته فرش کنم که بر او چکد
2 امید را بکُش، به نهانی، که تا ابد اشگ مصیبت از مژهٔ آرزو چکد
3 بعد از هلاک گر بفشارند خاک من هم خون دل تراود و هم آبرو چکد
4 آن تشنگی به عشق فروشم که تا ابد آب حیات از دم شمشیر او چکد
1 به کیش اهل وفا مدعا نمی گنجد امید در دل و در سر هوا نمی گنجد
2 میان حسن و محبت یگانگی است، چنان که در میانه به غیر از حیا نمی گنجد
3 ز بس تنگ شد از مستی کرشمه و ناز به نرگسش نگه آشنا نمی گنجد
4 چنان ربوده سرم را هوای درویشی که در سعادت بال هما نمی گنجد
1 ای دل ز شوق آن مه نامهربان بسوز تنها به گوشه ای رو تا می توان بسوز
2 کردی قبول منصب پروانگی دلا خود را زدی به آتش او، این زمان بسوز
3 این شعله در جگر نتوان بیش از این نهفت تا چند حفظ آه کنم، گو جهان بسوز
4 نفسم به کوی او مبر ای همنشین، بیار این مشت استخوان و در این آستان بسوز
1 کی دلم شاد از می ناب و نوای نی شود آن که از غم شاد ازین ها کی شود
2 هر که را سیماب غفلت ریخت آسایش به گوش کی دلش را چشم باز از نعرهٔ یا حی شود
3 گر دو رهرو متفق گردند در راه خطر کاروانی جمع گردد، چون دو منزل طی شود
4 زاهد بیهوده گو را مانع از هذیان مشو گوش کن تا بر سر دستان روم و ری شود