1 رفتیم و با غمت دل پر خون گذاشتیم جان را به صیدگاه تو در خون گذاشتیم
2 رفتیم و دل رمیده و شبدیز غیر را با شوق بی عنانی گلگون گذاشتیم
3 رفتیم و توبه کرده ز میخانهٔ مراد میل قدح به آن لب میگون گذاشتیم
4 رفتیم و در زمانه ز غمنامه های تو نشنودهٔ غم تو به مجنون گذاشتیم
1 فصل بهار است و شُکر نسیم بهار فرض می در پیاله واجب و گل در کنار فرض
2 چندان اسیر شد دل وارستگان که گشت شکر کرشمه های تو بر روزگار فرض
3 صیاد غمزهٔ تو چو زه بر بست بر کمان گردید عشقِ ناوکِ او بر شکار فرض
4 از بس که قابلیت در عشق داشتم کردم عطای حسن تو بر کردگار فرض
1 تنها نشین گوشهٔ غمخانهٔ خودیم گنج غمیم و در دل ویرانهٔ خودیم
2 لب تر نکرده ایم ز جام و سبوی کس جاوید مست جرعه و پیمانهٔ خودیم
3 با غم نشسته ایم به تدبیر عقل خویش ما آشنا به دشمن و بیگانهٔ خودیم
4 بس در گشوده ایم، چه دشمن، چه دوست را ما قفل بی گشاد در خانهٔ خودیم
1 حاشا که برق حسن بود عشق خانه سوز برق است حسن، شعله گداز و بهانه سوز
2 تا کی بهانه گیری و آسودگی، که هست ناموس درد پرور و صدها بهانه سوز
3 در مزرع جهان مفشان دانهٔ امید زین دشت برگذر که زمینی است دانه سوز
4 گفتی چه طایر است دل سینه دشمنت آتش به خویش در زده و آشیانه سوز
1 آن شکارم کز بر تیر سنان می رویدم التماس زخم نو از لامکان می رویدم
2 حسن می گوید که من تخمی بیفشانم، ولی تا قیامت روی گرم از آستان می رویدم
3 در لبم در عشق تو، آن میهمان دار بلا کز در و دیوار خیل میهمان می رویدم
4 من کی ام، رضوان آن جنت، که در هر سوی راه طوبی از فیض نسیم بوستان می رویدم
1 بسی در کوفتم تا یک خبر از می فروش آمد عجب کز آبروی سرو من یک دل به جوش آمد
2 به میدان شهادت می برند اینک به صد ذوقم بشارت ها که از خاک شهیدانم به گوش آمد
3 ازین عهد شباب تیز رو آسایشی بستان که امشب یأس می آید اگر امید دوش آمد
4 دل شوریده ای دارم که هر گه بهر تسکینش نصیحت را فرستادم پرشان و خموش آمد
1 منم که بهر دل اسباب داغ می دزدم نسیم گلشن غم در دماغ می دزدم
2 دمی که بر نفس اهل درد می جوشم هزار شعله از دود چراغ می دزدم
3 ز بهر آن که چکانم به کام تشنه لبان به آستین نمک و خون داغ می دزدم
4 دگر به وادی ایمن رسم وگر نه که من ز گرد بادیه کحل سراغ می دزدم
1 ما دل به جان خریده و بر باد داده ایم مرغ حرم گرفته به صیاد داده ایم
2 سهل است با قفس، دل اگر رفت به سوی دوست ما مرغ کشته ایم که بر باد داده ایم
3 سرمایهٔ متاع محبت به دست ماست این مشتهر به گوش نفریاد داده ایم
1 آن که در راه طلب ماند و پایی نکشد گو سر رشته رها کن که به جایی نکشد
2 من خود از تربیت دل نکشم دست، ولی ترسم این آئینه کارش به صفایی نکشد
3 آخر انصاف بده تا به کی از دست تهی نگشاید کمری، بند قبایی نکشد
4 نکتهٔ عشق کجا، حوصلهٔ عقل کجا تحفهٔ شاه کسی پیش گدایی نکشد
1 دلی کز حسن آن گل، در نظر گلزارها دارد اگر برگ گلی باشد، درونش خارها دارد
2 دلیل عصمت زاهد، بدانی زهد و تقوا را که او در پردهٔ اسلام و دین، زنارها دارد
3 من و وادی شوق ناوک صید افکنی، کانجا تذروران حرم را بر سر دیوارها دارد
4 اگر بادی وزد، چون شعله، بر من، عشق می لرزد ازین معلوم می گردد که بر من کارها دارد