1 چون ز چشمم رود آن خون که زند بر دل خویش جنبش آن مژهٔ دم به دم و بیش از بیش
2 می کنندش متأثر، مشوید ای احباب همره نفس، سرانگشت گزان، از پس و پیش
3 گرم جور آن ستم اندیش و من از غم سوزان که نگیرد دلش از این ستم بیش از بیش
4 باش گر وصل تو از غیر که سنجیده دلم لذت وصل تو با چاشنی حسرت خویش
1 از بس که روی گرم به هر سو گذاشتیم صد داغ شعله خیز در آن کو گذاشتیم
2 از شرم ناکسی نگشودیم دیده را الماس فتنه در ته پهلو گذاشتیم
3 هر گوهری که دل ز تعلق گرفته بود در دامن کرشمهٔ دلجو گذاشتیم
4 ما بر فریب چشم غزالانه باختیم مجنون بازمانده به آهو گذاشتیم
1 کسی که از اِلم عشق بی دماغ شود عجب به همره جانان به گشت باغ شود
2 چراغ انجمن طور اگر دهد پرتو ز خاک بادیه هر ذره شبچراغ شود
3 چراغ تیره شبم بی رخت چراغ دگر است نقاب را بگشا تا شبم چراغ شود
4 به داغ تشنگی آسوده ام در آن وادی که شعله از نم آب حیات داغ شود
1 عیدی چنین، که زاهد، اندوه دین ندارد ناید ز دل که ما را، اندوهگین ندارد
2 مردم به عید قربان، در عیش و من به حسرت کان حسرت شهادت، عیدی چنین ندارد
3 صورت نبسته فرهاد، کارش، وگر نه شیرین گو یک نفس که گلگون، در زیر ران ندارد
4 کافرتر است زاهد، از برهمن، ولیکن او را بت است در سر، در آستین ندارد
1 رفتم که بشکنم به ملامت سبوی خویش در راه دل سبیل کنم آبروی خویش
2 بر عافیت چه ناز کنم گر برآورم خود را به عادت غم و غم را به خوی خویش
3 شد عمرها که برده ای از خویشتن مرا بازآورم که سوختم از آرزوی خویش
4 خود را چنان ز هجر تو گم کرده ام که هست مشکل تر از سراغ توام جست و جوی خویش
1 عاشقان گر به دل از دوست غباری دارند گریه ای گَرد نشان در شب تاری دارند
2 آب حیوان ببر ای خضر که ارباب نیاز چشم امید به فتراک سواری دارند
3 ره ارباب محبت به فنا نزدیک است سوزنی در کف و در پا دو سه خاری دارند
4 جان و دل را به می فرحت آتش زده اند باده در شیشه نماندست و خماری دارند
1 مجنون که عیشش از غم لیلی شود لذیذ حرمان به کام او چو تمنا شود لذیذ
2 حشمت به لذت است ولی که رسد به صلح کی اضطراب همچو تسلی شود لذیذ
3 این تلخ گریه را شکرآمیزش کن به خند تا گریه ام چو خنده به سلمی شود لذیذ
4 بی تربیت شمائل حسنت کمال یافت بی آفتاب میوهٔ طوبی شود لذیذ
1 دوش کز عشق تو، دل عیب سلامت می کرد ناگوارایی غم، کار حلاوت می کرد
2 جان برفت ای غم و همراه نرفتی، آری این گنه داشت که عمری به تو عادت می کرد
3 دوش کآئینهٔ دل داشتمش پیش نظر تاب دل بین که تماشای قیامت می کرد
4 آن که توفیق مرا برگ فراغت می داد کاش خون در دلم از درد قناعت می کرد
1 وقت آن است که افیون به شراب اندازیم دو جهان را به یکی جرعه خراب اندازیم
2 دلم از صوت تذروان بهشتی نگشود گوش بر نالهٔ مرغان کباب اندازیم
3 ای که بر زشتی من خنده زنی، باش که من بخرم دستی و از چهره نقاب اندازیم
4 گل فشانند به بستر همه چون عرفی و من مشت خس چینم و در جامهٔ خواب اندازیم
1 کنون که دیده خریدیم، باغ ها گم شد شکست توبه، شراب از ایاغ ها گم شد
2 برای گم شدگان، صد سراغ حاضر بود مرا چو نام برآمد، سراغ ها گم شد
3 به شاخ سنبل زلفی، دلم نشیمن کرد که زیر سایهٔ برگیش باغ ها گم شد
4 به روزگار من ای شمع آفتاب مخند که در سیاهی روزم چراغ ها گم شد