1 باز به میدان ما، فوج بلا بسته صف پای فلک در میان، رسم امان بر طرف
2 خرقه شکافان شوق، بی دف و نی در سماع حله فشانان شید، تابع قانون و دف
3 جان قدیم اشتها، مانده همان ناشتا وین تن حادث غذا، معدن آب و علف
4 چیدم و دیدم تمام، آبی و تابی نداشت میوهٔ این چارباغ، گوهر این نه صدف
1 همت ای یاران که در دفع هوس رو می کنم بر لب کوثر به داغ تشنگی خو می کنم
2 آب حیوانم ز دنبال آید از ظلمت برون من بر او خندان به سوی تشنگی رو می کنم
3 دل به وصل و من به بوی وصل نامحرم خوشم او گل و من خاک گلخن از ادب بو می کنم
4 باز دل را می فشارم در کف عشق صنم خون اسلامش چکان از هر سر مو می کنم
1 از شش جهتم شکوه زند موج خموشم در زهر زنم غوطه و سرچشمهٔ نوشم
2 سر تا به قدم عیبم و از دوستی خویش عیبی نشناسم کزان پرده نپوشم
3 بر خلق نخواهم که زنم ناصیهٔ خویش تا جمله بدانند که من بیهده کوشم
4 تزویر خرم بهر دو عالم به وکالت هر گاه که در کوی ریا زهد فروشم
1 چون با من در سخن آن لعل آتشناک خواهد شد به کامم هر چه زهر است از لبش تریاک خواهد شد
2 هجوم عاشقان در کوی او افزود و خوشحالم کزین پس در هلاک دوستان بی باک خواهد شد
3 چه غم گر دامن پاکت به خونم گردد آلوده که فردا هم به آب دیدهٔ من پاک خواهد شد
4 نی ام نومید اگر دستم بود کوته ز دامانش چو می دانم که در جولانگه او خاک خواهد شد
1 چون آمد جان به لب، زانگونه شد محو تماشایش که تا صبح قیامت، بر لب از حیرت، بود جایش
2 فلک ما بی غمان را ره دهد در جلوه گاه او رود پرهیز گویان پیش پیش قد رعنایش
3 به چشم مردمان از ضعف تن بنمایم و شادم که بی تابانه هر جا می توان زد بوسه بر پایش
4 بپوشید ای ملایک چشم تا دل ها به جا ماند که باز از چهره یکسو می کند جعد سمن سایش
1 صد مُهر می نهم به لب گفت و گوی دل تا گَرد غم به شِکوه نجنبد ز روی دل
2 دامن به سلسبیل نیالاید آن که او در چشمه سار درد کند شست و شوی دل
3 بگداختیم مرهم و الماس ریختیم آن بر مراد راحت و این در گلوی دل
4 با صد غم آشناست دلم، دست ازو بدار ترسم غمی عنان تو گیرد به بوی دل
1 جان رفت و سوزد از تو دل ناتوان هنوز شد خاک دیدهٔ مژه ام خون فشان هنوز
2 ای عالم فراغ، مروت، که هست زان جان های زخم خورده ز پی دوان هنوز
3 خاکم به باد رفت سراسیمه هر طرف می جوید از دلم غم عشقت نشان هنوز
4 از تیرِ کاری تو به خون می تپد دلم افکنده غمزهٔ تو به بازو کمان هنوز
1 آنان که وصف تو تقریر میکنند خواب ندیده را تعبیر میکنند
2 از صدق اهل بتکده هم اعتماد رفت از بس که اهل صومعه تزویر میکنند
3 مردان کار راهنشین عباد شد بازیچهٔ دوستان همه تزویر میکنند
4 ای بیغمان حذر که ندیمان بزم عشق طفلان خام را به نفس پیر میکنند
1 منم که پارهٔ دل در دهان غم دارم به زیر ناصیه صد آستان غم دارم
2 دلی که زخم پذیری کند نمی بینم وگر نه تیر نفس در دهان غم دارم
3 اگر چه جان به غمت داده ام، به گفتهٔ خویش اگر غمت بگریزد زیان غم دارم
4 بگو به شادی وصلت که تیغ بردارد که میل زمزمهٔ الامان غم دارم
1 غم چو شبخون می زند، هان دوستان لشگر کنید جست و جویم گر کنید از بالش و بستر کنید
2 هیچکس در درد دل گفتن چو من فیروز نیست حاضرم، بسم الله، اول گفت و گوی سر کنید
3 درد دل بسیار دارم، فرصت سوگند نیست هر چه گویم، گر چه ناممکن بود، باور کنید
4 اینک آمد عرفی از میخانه، مست و بت پرست هان مسلمانان دگر تعظیم این کافر کنید