شهید او که بود آب و رنگ یاقوتش از عرفی شیرازی غزل 396
1. شهید او که بود آب و رنگ یاقوتش
نهند خضر و مسیحا به دوش تابوتش
...
1. شهید او که بود آب و رنگ یاقوتش
نهند خضر و مسیحا به دوش تابوتش
...
1. دوش در صومعه آمد صنم باده فروش
جام می در کف و زنار حمایل بر دوش
...
1. تا کی از گریه توان منع دو چشم تر خویش
بعد از این ما و خجالت به نصیحت گر خویش
...
1. درمانده ام به صحبت امید و بیم خویش
گه نوحه سنج خویشم و گاهی ندیم خویش
...
1. بحمدالله که جان دادم بدان تلخی ز بیدادش
که از من، تا قیامت، لذت آن می دهد یادش
...
1. از یاد برده ام روش مهر و کین خویش
نسیان نشانده ام به یسار و یمین خویش
...
1. جان می رود ای اشک ز دنباله روان باش
وی ناله تو هم چند قدم پیرو جان باش
...
1. هر که از خون ریز من آلوده گردد دامنش
عذر ننگ این عمل در عهدهٔ شکر منش
...
1. گر چشانی به ملک چاشنی صحبت خویش
جام ِمی گیرد و بر باد دهد عصمت خویش
...
1. در دل شکنی آفت صرف است نگاهش
طفلی که پدر می شکند طرف کلاهش
...
1. رفتم که بشکنم به ملامت سبوی خویش
در راه دل سبیل کنم آبروی خویش
...
1. از بس که بود جان، دم رفتن نگرانش
هر گام اجل می کشد از رحم عنانش
...