1 آن طره چون علم به سر دوش می زند نازک سبک عنان به کف هوش می زند
2 زنهار به هوش باش در این بزم آتشین تا نغمه حلقه ای به در گوش می زند
3 من در نفس گدازی و این عشق بدگمان قفلم هنوز بر لب خاموش می زند
4 ای خاک مست شو که ز غیرت امام شهر سنگی به جامِ رِند قدح نوش می زند
1 حیف است که دستی به نمکدان تو یابند زاغان هوس را، مگس خوان تو یابند
2 ای گل ز صبا راه بگردان که مبادا مرغان به نسیمش ره بستان تو یابند
3 باید که رسد جان به لب خضر و مسیحا تا قطرهٔ از چشمهٔ حیوان تو یابند
4 آن فتنه که در خون کشد آشوب قیامت در سلسلهٔ زلف پریشان تو یابند
1 چند از این ششدر غم فال گشادی بزنیم به کمان آمده عنقا که مرادی بزنیم
2 چند از این شیشه بگیریم و بریزیم به کام یک دو جامی به کف خویش نژادی بزنیم
3 در نیارد که دمی غاشیهٔ غم نکند سر دهیم این دل و با یک دل شادی بزنیم
4 بر دل صد ورق از یاس ببندیم گره بر دل صد ورق از یاس ببندیم گره
1 هوشم به نگاهی برد، جانانه چنین باید یک جرعه خرابم کرد، پیمانه چنین باید
2 تا کرد بنا عشقت، افسانهٔ هجران را در خواب فنا رفتم، افسانه چنین باید
3 از بس که غبار غم، از سینه بشد رُفته تا زانوی دل گرد است، این خانه چنین باید
4 بیگانه به دور من، رخساره کند پنهان رنجش نتوان کردن، بیگانه چنین باید
1 آنجا که بخت بد به تقاضا غلو کند کاری که یأس هم نکند، آرزو کند
2 بسا دانه های مهر فشاندیم و خاک شد تا ریشه در زمین که فرو کند
3 طالب به کام می رسد ار سعی کامل است بازش مدار اگر جست و جو کند
4 داروی عیسی به قدح داشتم ولی مشفق نداشتم که مرا در گلو کند
1 داغ داغم کرد یأس و طالب کامم هنوز دوزخی در هر بُن مو دارم و خامم هنوز
2 آبم آتش گشت و خاکم شد ز خاکستر بدل اندرین ره کس نمی داند سرانجامم هنوز
3 صدهزاران شب ز آه آتشینم تیره روز بخت بد بین در شکنج ظلمت شامم هنوز
4 بس که صیاد مرا هر گوشه دام و دانه ایست دانه شد در صیدگاهم سبز و در دامم هنوز
1 از مرگ من آن عشوه نما را که خبر کرد آن فتنهٔ ماتم زده ها را که خبر کرد
2 افسانهٔ غم های تو گویند به نوحه از درد دلم اهل عزا که خبر کرد
3 گویند که آشفتگئی هست درآن زلف زین غم، که فزون باد، صبا را که خبر کرد
4 بودند به هم گرم نگاه من و معشوق بیگانگی آموز حیا را که خبر کرد
1 از بس که بود جان، دم رفتن نگرانش هر گام اجل می کشد از رحم عنانش
2 این بخت که افسانهٔ عشق تو شنیدست در شور قیامت بود این خواب گرانش
3 دل مسند شاهی است که صد دلبر کنعان در مملکت حسن بود دست نشانش
4 زحمت مکش ای خضر که از بیم ملامت الماس بسایند به لب تشنه لبانش
1 هر چه با او گویم، از مردم دگرگون بشنوم باز حرفی گفته ام، امروز، تا چون بشنوم
2 واعظا درماندهٔ رسوای عشقم، دم مزن گر توانم نکتهٔ زان لعل می گون بشنوم
3 تشنهٔ غم بودم اکنون شاد گردم هر کجا از لب غم دیدگان دشنام پر خون بشنوم
4 کز شنفتن کرد گفتن گنگ، طرفه زیرکم ور بگویم خود بر آن باشم که افزون بشنوم
1 جان می رود ای اشک ز دنباله روان باش وی ناله تو هم چند قدم پیرو جان باش
2 ای شوق درافشای غمم این چه شتاب است کو راز من غمزده یک چند نهان باش
3 می آید و می بارد ازو ناز و تعافل ای دیدهٔ امید به حسرت نگران باش
4 مستانه پی سوختن جان و دل آمد ای دل همه طاقت شو و ای تن همه جان باش