1 چون عشق بت ز کعبه به دیرم حواله کرد تسبیح شکر گو شد و ناقوس ناله کرد
2 بر آستان دیر نهادیم روی گرم هر ذره صد معامله با روی لاله کرد
3 آب حیات چون طلبد کس، که بخت ما این زهر هم به خون جگر در پیاله کرد
4 مجموعه ساز عشق الم نامه ی مرا نا خوانده برد، خاتمه ی صد رساله کرد
1 که دست در خُمِ مِی زد، که خون ما جوشید که برفروخت که درچشم ما حیا جوشید
2 هزار آبله از هر نفس فروریزد چنین که از ته دل تا لبم دعا جوشید
3 ترانهٔ که چمن را به خون گرم گرفت که ناگذشته بر او سینهٔ صبا جوشید
4 کرشمهٔ که بر اصحاب درد می بارد که خون گرم شهیدان هزار جا جوشید
1 مرا دردی است که از داروی راحت بیش میگردد فلک بیهوده بر گرد دکان خویش میگردد
2 ببین کز نشتر مژگان او بختم چه پیش آرد که موی بستر سنجاب نیش میگردد
3 به نوعی دیدهام از گریهٔ بسیار نازک شد که گر بر لاله و ریحان گشایم ریش میگردد
4 دل گمگشتهای کو تا دگر در سینه باز آید که چون صفهای مورم درد و غم در پیش میگردد
1 آنان که غمت مایهٔ افسانه نسازند با همدمی محرم و بیگانه نسازند
2 افسانه مخوانید که مستان خرد سوز با مصلحت مردم فرزانه نسازند
3 زنار نمودم به همه صومعه داران تا دام رهم سبحهٔ صد دانه نسازند
4 تا حشر سراسیمه به هرکوچه درآید گر خاک مرا خشت حرم خانه نسازند
1 نزدیک لب رسانده شکستیم جام صلح دشمن غیور بود نبردیم نام صلح
2 ناکرده صلح چشم نمودی و این سزاست آن را که اعتماد کند بر دوام صلح
3 دیری است که از زیارت ما بهره مند نیست بت خانه ی عداوت و بیت الحرام صلح
4 آنان که حسن و عشق موافق شناختند بر جنگ لایزال نهادند نام صلح
1 کدام لحظه دلم گرد غم نمی گردد هلاک درد و فدای الم نمی گردد
2 گدام زهر بلا درسفال می ریزم که آب در دهن جام جم نمی گردد
3 فغان که از خرد و عشق کرده ایم قبول دو کارخاه که همراه هم نمی گردد
4 هوای صومعه را نیست نشئهٔ گردی گه هیچ بندی و مستی علم نمی گردد
1 آن فتنه ای که مرا از تو التماس نیست تا هست او به ملک دلم روشناس نیست
2 گر خلق پاسبان متاع سلامت اند محنت متاع ماست که محتاج پاس نیست
3 با گفته در مساز که گفتار پرده است هر نکته ای که گفته شود بی لیاس نیست
4 شیر آیدم به راه و بر او بر غلط کنم ور نه به راه عشق مگس بی هراس نیست
1 منصور و اناالحق زدن و دار و دگر هیچ ماییم و لبالب شدن از یار و دگر هیچ
2 گر ره به مراسم کده ی عشق بیابی الماس بنه بر دل افگار و دگر هیچ
3 بر لوح مزارم بنویسید پس از مرگ کای وای ز محرومی دیدار و دگر هیچ
4 از کعبه گر این بار برون ام بگذارند ناقوس به دست آرم و زنار و دگر هیچ
1 به رغم توبهٔ من چون لبت پیاله بنوشد به روی گرم تو ساقی، که خون توبه نجوشد
2 بهای گوهر یوسف، کسی خود او نشناسد همان به است که او را کسی به او نفروشد
3 کسی به بندگی آرد، که در شمایل طاعت در بهشت ببندد و به روی خویش نپوشد
4 غبار کوچهٔ راحت به دامنش ننشیند لباس درد تو بر هر که روزگار بپوشد
1 تا بود سراسیمه دلم در به دری بود اندیشهٔ دل جامگی و دل سفری بود
2 هرگاه که اندیشه عنان در کف من داشت کارم همه در کاسهٔ صاحب نظری بود
3 با آن که نمی داد امان سیلی فقرم دایم سر من درهوس تاجوری بود
4 هرگاه که مژگان مرا شوق تو برداشت گر قطره و گر دجله سرشکم جگری بود