1 گر دَرِ عشق زنی تاب ملامت باید دل آمادهٔ آشوب قیامت باید
2 در قبول نظر عشق هزاران شرط است اول از عافیت رفته ندامت باید
3 تا به کی شاهد معنی بکشد بند نقاب عمر ها بر در اندیشه اقامت باید
4 حسن سلمی ز تماشاگه هر بوالهوس است چشمی از دیدن جز وِی به سلامت باید
1 فلک سای و غم صهبا،کسی هشیار کی ماند فنا گلچین و ما گل، عنچیه هم پر بار کی ماند
2 مگو صافی به از خلوت، نداند باغ و بستان را درش گر باز باشد، روی تو، دیوار کی ماند
3 منم دایم صلاح اندیش کارافتادگان، لیکن چو غم رو آورد اندیشه را، رفتار کی ماند
4 نپندارم که گر مشفق شوم، آسوده دل گردم دلی کافتد به دست عشق، بی آزار کی ماند
1 تا به کی عمر به افسوس و جهالت برود نشأ باده به تاراج ملامت برود
2 بخت بد را خجل از پرسش باطل چه کنم بهتر آن است که عمرم به بطالت برود
3 زاهد از کعبه عنان تافته می آید، لیک کاین طمع داشت که خضرش به دلالت برود
4 ره رو کعبه که دیر است حوالتگاهش برود، لیک ز دنبال حوالت برود
1 آن کو چو من از عشق پریشان ننشیند بر مسند توفیق شهیدان ننشیند
2 ای خضر شکستی به سرایت برسد، خیز کاین تشنگی از چشمهٔ حیوان ننشیند
3 با آن که مغان را همگی مایهٔ شیداست در دیر مگس بر لب مهمان ننشیند
4 گر چاشنی شربت درد تو بیابد هرگز مگس دل به لب جان ننشیند
1 اهل معنی سر به صحرای درونم داده اند جلوهٔ شیرین نشان قد چونم داده اند
2 دیگران در انتعاش از نغمه و من در ملال وه چه ذوقی از نوای ارغنونم داده اند
3 بسته ام صد رخنه از دین بهر تعمیر حرم خشتی از بهر الصنم بهتر ز کونم داده اند
4 از تماشای درون بزم زارم بی نصیب رخصت نظاره گاهی از برونم داده اند
1 شبم به خفتن و روزم به ژاژ خایی رفت غرض که مدت عمرم به بینوایی رفت
2 ز ناز راندی و دانم ولی نیابم باز که این معامله با طبع روستایی رفت
3 هزار رخنه به دام و مرا ز ساده دلی تمام عمر به اندیشه ی رهایی رفت
4 نیافت عشق درّ شب چراغ در ظلمات اگر که چه شب به دنبال روشنایی رفت
1 خوش آن که حیرتم از جلوهٔ جمال تو باشد هجوم گریه ام از بادهٔ وصال تو باشد
2 چنین که حسن تو را فتنه دوست کرده ، ندانم برای اهل قیامت ، چه در خیال تو باشد
3 به وصل چون بگدازد به حسرت تو سزاست که مانع نگهش هم انفعال تو باشد
4 ز ضعف خویش هلاکم امید و می ترسم که زنده مانم و این باعث ملال تو باشد
1 دلم ز گوشهٔ گلخن به طوف باغ آمد مگر خزان شده وقت نوای زاغ آمد
2 به بلبلان چمن بعد از این که گوش کند که عندلیب قفس دیده ای به باغ آمد
3 دلیل خانه سیاهی آفتاب این بس که آفتاب در این خانه با چراغ آمد
4 مگر وظیفهٔ عرفی نداده باده فروش که سوی صومعه مخمور و بی دماغ آمد
1 ز بوی باده دلم آب و رنگ می گیرد ز نام توبه آیینه ام زنگ می گیرد
2 ز محتسب مکن اندیشه ، زود باده بیار که او گناه بر اهل درنگ می گیرد
3 دلم ز کوی خرابات دور کرده، هنوز خبر ز کوچهٔ ناموس وننگ می گیرد
4 به ملک هستی ما رو نهاد سلطانی که ما به صلح دهیم او به جنگ می گیرد
1 دوش دل ناگشته سیر از وصل او بیهوش گشت لیک شادم کز فغان در محفلش خاموش گشت
2 مرده ام زین غم که ناگه نیش ها در وی خلد دوش چون دل با خیال دوست هم آغوش گشت
3 آن که دوش و دست او سجاده و تسبیح داشت جام می بر کف برون آمد، سبو بر دوش گشت
4 جان و دل دیدند هر گه با لقایش در سخن این تمامی چشم گردید، او سراسر گوش گشت