1 دوش از پیش نظر، چون غمش از دل برود چه کنم آه، که یک دم ز مقابل برود
2 تا ابد ناوک کاری خورم و جان ندهم دشمنی گر نکند بخت، که قاتل برود
3 چون رود غمزهٔ او تیغ زنان، از دنبال نیم بسمل عجبی نیست که بسمل برود
4 به وداع که مرا می بری ای دل، بگذار گر بمیرم من و جان از پی محمل برود
1 شکستن دل ما کار زور بازو نیست هلاک اهل وفا جر به نوشدارو نیست
2 به عیب جویی مجنون بدم ولی گویم خوشا دلی که تسلی به چشم آهو نیست
3 چنین گلی نه از این لاله زار دهر برست وگر نیست سخن در جهان که خودرو نیست
4 علاچ زخم نه بازوی چاره خواست کند سرم که همدم درد است بار زانو نیست
1 مجنون تو هر دم روش تازه نسازد بد نامیت آرایش آوازه نسازد
2 احزای مروت همه جمع آمده، امید کش ناز تو بی بهره ز شیرازه نسازد
3 نازم به صفای مه کنعان، که زلیخا گر غیرت حور است ، که بی غازه نسازد
4 دریاست به یک حوصلهٔ رحمت ساقی در باده زند جام و به اندازه نسازد
1 خم بجوش آمد، بگو چون توبه اکنون بشکند توبه ای کز بی شرابی کرده ام چون بشکند
2 در چمن هرگز نکرد آن سرو قامت جلوه ای کز خجالت باغبان صد نحل موزون بشکند
3 بر دهانش زن گر آرد نام همت بر زبان تشنه ای کو جام جم بر فرق جیحون بشکند
4 گر دهم جامی به عشاق از خراب شوق دوست بوی لیلی گر بیاید رنگ مجنون بشکند
1 چه پرسی ام که به جانت هوای ما چه کند در آن چمن که گل آتش بود، صبا چه کند
2 تبسم تو که ناسور را دهد مرهم به سینه نیش زند، نیش غمزه را چه کند
3 هزار گونه مراد محال می طلبی تو خود بگو که اجابت به این دعا چه کند
4 مجو سعادت طالع، دمی، که فرصت نیست چو سر بریده شود، سایهٔ هما چه کند
1 غم تو نیست، به عیش جهان که پردازد هوای تیغ تو در سر، به جان که پردازد
2 چنین که غمزه به یک تیغ می کُشد همه را به کاوکاو دل خون چکان که پردازد
3 اگر لب تو نه در دل نمک نشان آمد به تازه کردن داغ نهان که پردازد
4 چو عشق یار که هم آلوده سوزد و هم پاک به قیمت گهر این و آن که پردازد
1 هم نوای بلبل و هم صوت زاغم می گزد خا ر چشمم می خراشد، گل دماغم می گزد
2 من بگویم نشئأء پروانه با من نیست، لیک این قدر دانم که تاثیر چراغم می گزد
3 من که دل دانسته در کوی تو گم کردم، چرا محرمی هر دم به تقریبی سراغم می گزد
4 با وجودآن که می دانم که دردم بی دواست دم به دم اندیشهٔ باطل دماغم می گزد
1 مرا ز غمکدهٔ سینه داغ می روید ز بزمگاه محبت چراغ می روید
2 تو پای کعبه ای آماده کن که در هر گام هزار خضر به راه سراغ می روید
3 بهشت کو که تماشا کند که حسن تو را ز باغ لاله و از لاله باغ می روید
4 مسیح گو گهر آفتاب را مفروش که از خزینهٔ ما شبچراغ می روید
1 دل خستگان که بستهٔ تدبیر می شوند وارسته از کمند به زنجیر می شوند
2 برگی ز بوستان خرابی نچیده اند جمعی که سایه گستر و تعمیر می شوند
3 این ناوک از کمان که آید که هر طرف صید افکنان نشانهٔ این تیر می شوند
4 این فتنه از کجاست که مستان شیرگیر گردن نهند و بستهٔ زنجیر می شوند
1 هر جا که هست او غمزه زن، آن غمزه آیین می برد دل می دهد، جان می چکد، سر می رود، دین می برد
2 از وعده گاه وصل او، هر شام تا غمخانه ام آرام در خون می تپد، امید تمکین می برد
3 کز باد عیش آباد وصل، آمد نسیم مژده ای کز خون دل گل می دهد، وز روی غم چین می برد
4 گر یار شادی هست دل، هر گه که نامش می برم بهر چه غم را هر زمان، صد گونه نفرین می برد