1 نغمهٔ کز ره تاثیر به شیون نکشد به سماعش دل ماتم زدهٔ من نکشد
2 دیت قتل من اینست که در روز جزا نزنم دست به دامانش و دامن نکشد
3 جذبهٔ قهر تو ای ذره ندانم تا کی از ته غمکدهٔ سینه به روزن نکشد
4 عاقبت درد همین است که در فصل بهار دل مرغان خزان دیده به گلشن نکشد
1 گر دل عنان فرصت از آغاز می گرفت کام ابد ز طالع ناساز می گرفت
2 گر سایه ی همای سعادت نمی گذاشت کبک دری ز چنگل شهباز می گرفت
3 گر در کمین وسوسه هشیاری کس است جاسوس طبع خانه برانداز می گرفت
4 گر در فریب گاه سلامت نمی غنود صد دزد خانگی به در راز می گرفت
1 موج زن در دل خیال آن لب میگون گذشت آب حیوان بین که از دریای آتش چون گذشت
2 تا دلی آوردم و این فتنه ها بر داشتم از گرانباری چه ها بر خاطر گردون گذشت
3 با من گریان چه داری، رو که تا نزدیک من هر قدم می باید از صد دجله و جیحون گذشت
4 در درون باغ عشرت عمر ها بگذشت، لیک عمر دیگر در پریشانی هم از بیرون گذشت
1 هر که حرصش گام زد، کامش روا هرگز نشد هر که سلطان قناعت شد، گدا هرگز نشد
2 کام جانم درمیان آب و آتش حاضر است هر که با همت برآید بینوا هرگز نشد
3 بندهٔ تمکین دل گردم که در راه وفا سیل غم هر چند افزون شد، ز جا هرگز نشد
4 نی همین دل یافتست از کعبهٔ عشقت صفا هر چه در این چشمه شستم بی صفا هرگز نشد
1 مقیم کعبه که عیب شرابخانه کند به این بهانه حدیث می مغانه کند
2 دلم چکونه نتازد به صیدگاه کسی که شوق ناوک او کار تازیانه کند
3 ستم فروش درآ، در زمانه، باک مدار که خوش معاملگی بیشتر زمانه کند
4 شکوه عشق نگه کن ، که موی مجنون را فلک به شعشعهٔ آفتاب شانه کند
1 منم که از غم محرومیم جدایی نیست میانه ی من و امید، آشنایی نیست
2 من وبهشت محبت، کز آب کوثر او به غیر خون دل و زهر بینوایی نیست
3 از آن به درد دگر هر زمان گرفتارم که شیوه های تو را با هم آشنایی نیست
4 بیا که حسن به طور دل است شعله فروز مرو به وادی ایمن که روشنایی نیست
1 زاهد بتکدهٔ عشق هراسان نرود دامن دل بکشد، از پی ایمان نرود
2 شهر دل خاصهٔ سلطان محبت گردید بعد از آن عاقل تدبیر به دیوان نرود
3 پرده دار تو اگر مژدهٔ دیدار دهد صد قیامت شود و کس در رضوان نرود
4 پا منه بر سر بالین اسیران ، گاهی هیچ بیدرد نیاید که پریشان نرود
1 حدیث عشق جان فرسا بگویید به دزدان اینسخن اما بگویید
2 متاع من نمی ارزد به تاراج حکایت با من از یغما بگویید
3 به طور ما نگنجد منع دیدار ولی این راز با موسی بگویید
4 قیامت را ز پی بستیم و رفتیم دگر افسانهٔ فردا بگویید
1 دلبران نی دل به ناز و عشق غافل میبرند میکشند از عاقلان صد رنج تا دل میبرند
2 کشتگان غمزهٔ معشوق در روز جزا جمله غیرت بر قبول کار قاتل میبرند
3 نگسلی از کاروان کعبه ای دل، کز شتاب میگذارندت به خاک عجز و محمل میبرند
4 با سبکروحان کن آمیزش، که ماندی چون ز راه بار غم بر دوش دل، منزل به منزل میبرند
1 ما کسی را نشناسیم که غم نشناسد هست بیگانه مرا آن که الم نشناسد
2 من و آن غمزه که چون تیغ برآرد ز میان طایر بتکده و مرغ حرم نشناسد
3 شرم باد از صنمی، برهمنی را که اگر در حرم دیده گشاید به صنم، نشناسد
4 یا رب آن کس که کند تهمت شادی بر من تا ابد کام دلش لذت غم نشناسد