1 کو شورشی که صحبت شادی به هم خورد غم خون دل بریزد و دل خون غم خورد
2 زهر غم تو گر بچکانم به کام خضر آب حیات ریزد و خون عدم خورد
3 نازم به آن کرشمه که جای کباب و می خون فرشته و دل مرغ حرم خورد
4 زخم زجاج دوست ندارد تراوشی کو شیشهٔ دلی که به دیوار غم خورد
1 گلچین عشق شو به خرد واگذار بحث تا باغ ذوق را نکند خار زار بحث
2 انصاف ذوق را طرف بحث خویش دار از خلوت ضمیر به مجلس میار بحث
3 زان قال را ز انجمن حال رانده اند کز روی خاموشی نشود شرمسار بحث
4 در بحر علم گر چه سزاوار رهبری است کشتی شبهه را نبرد به کنار بحث
1 کرشمه دست در آغوش نوشخند تو باد غبار فتنه سراسیمهٔ سمند تو باد
2 دمی که آتش حسن تو شعله خیز شود هزار مردمک دیده ام سپند توباد
3 سری که حلقهٔ فتراک دست می افتد مروت است که گویند اسیر بند تو باد
4 به مدعی چه دعاهای بد نکردم، لیک دلم نداد که گویند اسیر بند تو باد
1 عاقلان آدابت آموزند و رسوایت کنند دامن جمعی به دست آور که شیدایت کنند
2 ناگهان عشقت کدازند، از حجاب ناکسی پرده بگشا تا ز نادانی تمنایت کنند
3 باغ گل پژمرده کردی، رو ز کس در هم مکش من هم از غیرت گذشتم، گو تماشایت کنند
4 پس به کویی جلوه کن، بر مستحقان، زینهاد تا دعایی بهر حسن عالم آرایت کنند
1 ترک جان در ره آن سرو روان این همه نیست عشق اگر نرخ نهد قیمت جان این همه نیست
2 جزو قیمت نی ام اما به قناعت شادم کان چه محصول زمین است و زیان این همه نیست
3 باغبان را مگر از عشوه ی گل دل بگرفت ور نه پژمردگی بیم خزان این همه نیست
4 آخر از شعبده دلگیر شود شعبده باز دل قوی دار که دستان جهان این همه نیست
1 دلم به زخم توان داد، بی تپیدن نیست که کشته ی تو نصیبش ز آرمیدن نیست
2 گذشت و سوختم از انتظار و باز ندید درین دیار مگر رسم باز دیدن نیست؟
3 ز باغ وصل جه حاصل؟ دلا تصور کن که میوه بر سر شاخ است و دست چیندن نیست
4 ز تربتم بگذر ای مسیح دم ، زنهار کزین زیاده مرا تاب آرمیدن نیست
1 تشته لب رفتم به جنت ، چشمهٔ کوثر نبود شعله جو رفتم به دوزخ، مشت خاکستر نبود
2 از بهشت افسانه ها می رفت،کانجا دوش دل رفت و دید آن ها که واعظ می سرود، اکثر نبود
3 هرگز از بهر پریدن، مرغ جان کوشش نکرد بود پایش بسته آخر، بی نصیب از پر نبود
4 عشق بت ورزیده ام، عیب است، می دانم، ولی گرد دل بسیار گشتم، مطلب دیگر نبود
1 دگر خلوت به عشرتخانهٔ خمّار میباید ز وجد صوفیان صد حقه بازار میباید
2 چنان با عشرت ده روزهٔ بلبل حسد داری که پنداری در این گلشن گل پربار میباید
3 خزان جور زلف او دراز افسانهای دارد همین گویم کزین گلشن به بلبل خار میباید
4 نماند یک نفس از دوستان دشمنم در دل ولی از دوست گر خاری خلد بسیار میباید
1 ای دل طمع مدار که بی غم گذارمت وین هم قبول کن که به جان دوست دارمت
2 تاراج عافیت نبود کار دوستان وبن هم ز دوستی است که دشمن شمارمت
3 صد ره شکسته ای دلم از جور، هیچ گاه نگشوده ای نقاب که معذور دارمت
4 عرفی ز آه و ناله خموشی ، دگر بیا تا زخم های سینه به ناخن بکارمت
1 آن را که مراد حال باشد کی رغبت قیل و قال باشد
2 آن جرعه که دُرد شکوه دارد در ساغر من زلال باشد
3 از شغل غمی که گفتنی نیست گویم به تو گر محال باشد
4 هر نفس که در بهشت بینم در کارگه خیال باشد