1 ز ننگ عافیت بازم دل شرمنده می سوزد نه از دل گریه می جوشد، نه بر لب خنده می سوزد
2 چراغ روشن است ازعشق او درمجمع هستی کز آواز فروغش می گدازد بنده، می سوزد
3 نه تنها عشق سوزد، ساکنان ملک هستی را در این توفان آتش، رفته و آینده می سوزد
4 مکن بر عزت خود تکیه، عرفی، شرط عشق است این که اکثر آبروی گوهر ارزنده می سوزد
1 چند بی بهره شود دیدهٔ گریانی؛ چند؟ زلف جمع آر که جمعند پریشانی چند
2 گلرخان محنت نایافت بیابند مگر یک نفس چاک ببینند گریبانی چند
3 آن که آماده کند پردهٔ نا کرده گناه کی در او پرده ای از کرده پشیمانی چند
4 کبرای تو، بر آنم، که نیارد به نظر مستی آلوده به آلایش دامانی چند
1 مدعی باز ملولست و بلایی دارد در کف آیینهٔ اندیشه نمایی دارد
2 پردهٔ دل بکُن آرامگه شاهد وصل زانکه هر پرده نشین پرده گشایی دارد
3 شرف از کعبه گر از سجدهٔ ارباب ریاست گوشهٔ بتکده هم ناصیه سایی دارد
4 رهرو عشق بیابان نبرد پی، لیکن جوشش قافله و بانگ درایی دارد
1 عرض کردیم به زاهد که ریا نفروشد کفر اندودهٔ اسلام به ما نفروشد
2 گو بنه بر سر دل منت و بسیار منه آن که بیماری دل را به شفا نفروشد
3 عاشق آن است که گر جان بدهد بد نامی گرمی سینه وتاثیر دعا نفروشد
4 گر فروشند بهای مه کنعان داند به متاع دو جهانش ، به خدا، نفروشد
1 یک سخن نیست که خاموشی از آن بهتر نیست نیست علمی که فراموشی از آن بهتر نیست
2 اینک اصحاب حرم ، جرعه زنی، نزع و صلاح کو صلاحی که قدح نوشی از آن بهتر نیست
3 گر چه از هم نفسان جمله وفا می بینم آن وفا کو که جفا کوشی از آن بهتر نیست
4 هست هشیاری آسوده دلان قابل راز این قدر هست که بیهوشی از آن بهتر نیست
1 خوبان شهر بین که در این مسکن من اند گه شمع بزم و گاه گل دامن من اند
2 آن ها که آهوان حرم را کنند صید در آرزوی ناوک صید افکن من اند
3 منمای زاهدا در اهل ندامتم آنان که رهبرند تو را ، رهزن من اند
4 امشب که روی خلوتم از شمع روی تست خورشید و مه وظیفه خور روزن من اند
1 عصمت از لعل لبت گرد هوس می گردد فتنه مفروش که سیمرغ مگس می گردد
2 در بهاران همه کس همدم مرغ چمن اند دل من هم نفس مرغ قفس می گردد
3 ناله ای می کشم از درد تو گاهی، لیکن تا به لب می رسد، از ضعف نفس می گردد
4 بندهء عشقم و آیین دیارش، کانجا در به در شعله به دنبالهٔ خس می گردد
1 دل ما را به فسون جادوی بابل نبرد هر که از بهر وفا جان ندهد دل نبرد
2 کی کسی رنگ وفا می طلبد، ور نه به حشر دست ما آب رخ دامن قاتل نبرد
3 بیخودی راه نماید به تو مجنون تو را هرگز از بانگ جرس راه به محمل نبرد
4 بحر غم جمله کنار است که از خود گذری زورق اهل فنا منت ساحل نبرد
1 کسی که دل به وفای تو عشوه کیش نهاد هزار داغ ندامت به جان خویش نهاد
2 کسی به راه تو ارزد که پا ز دیده کند که گل به زیر قدم دید و پای پیش نهاد
3 شهادتش چو مراد دو کون در قدم است کسی که پای طلب در ره تو پیش نهاد
4 کرشمهٔ دهد امید عمر جاویدم که مرگ بهر شگون تیر او به کیش نهاد
1 مگر لب تو قرین شراب می گردد که آب در دهن آفتاب می گردد
2 چگونه حرف غم آرم به این حیا بر لب که شعله می زند آنجا و آب می کردد
3 چنان ز روی تو دیدم گل مراد امشب که زهر گریه به چشمم گلاب می گردد
4 ز بس خیال تو آرد هجوم بر چشمم به گرد هر مژه صد آفتاب می گردد