اهل وفا که آتش ما تیز می از عرفی شیرازی غزل 228
1. اهل وفا که آتش ما تیز می کنند
چون شعله سر کشد همه پرهیز می کنند
1. اهل وفا که آتش ما تیز می کنند
چون شعله سر کشد همه پرهیز می کنند
1. که دست در خُمِ مِی زد، که خون ما جوشید
که برفروخت که درچشم ما حیا جوشید
1. مدعی باز ملولست و بلایی دارد
در کف آیینهٔ اندیشه نمایی دارد
1. کرشمه دست در آغوش نوشخند تو باد
غبار فتنه سراسیمهٔ سمند تو باد
1. دوش در دیر مغان بودیم و کس با ما نبود
گفت و گوها رفت و تشویش نفس با ما نبود
1. روی گرمی کو که داغم باز بوی خون دهد
مرهمی نگذارد و خونابه ای بیرون دهد
1. عرض کردیم به زاهد که ریا نفروشد
کفر اندودهٔ اسلام به ما نفروشد
1. دارم ز زخم غمزهٔ او لذتی که بود
اما نماند جان مرا طاقتی که بود
1. با محبت گهر عجز و نیاز افشاند
حسن مغرور برد، دامن ناز افشاند
1. برهمن کی ره اسلام از بیم و ستم گیرد
بهل تا سوی دیر آید، اجازت از صنم گیرد
1. گر دل اهل حقیقت در راز افشاند
زاهد از دامن دل گرد مجاز افشاند
1. آن چنان زآتش بیداد مرا می سوزد
که ستم می گزد انگشت و بلا می سوزد