کجاست فتنه که آن شوخ را از عرفی شیرازی غزل 216
1. کجاست فتنه که آن شوخ را سوار کند
زمانه را گل آشوب در کنار کند
1. کجاست فتنه که آن شوخ را سوار کند
زمانه را گل آشوب در کنار کند
1. آنان که غمت مایهٔ افسانه نسازند
با همدمی محرم و بیگانه نسازند
1. هر چند دست و پا زدم آشفته تر شدم
ساگن شدم ، میانهٔ دریا کنار شد
1. صد غم دمی بزاید، کانرا سبب نباشد
ز ابنای آفرینش، غم را سبب نباشد
1. خضر اگر بر لب کس منت آبی دارد
بگذر از چشمهٔ حیوان که سرابی دارد
1. هر زمان در فتنه خوش نامهربانی میشود
این همه غوغا برای نیمجانی میشود
1. عاقلان آدابت آموزند و رسوایت کنند
دامن جمعی به دست آور که شیدایت کنند
1. طریق دلبری تو مگر پری داند
که آدمی نه بدین شیوهٔ دلبری داند
1. هر که را نشأ غیرت به سلامت باید
در مصاف غم دل تاب اقامت باید
1. خرد دارالشفای جهل، محنتخانه میسازد
خراب مستیام، کاین هردو را ویرانه میسازد
1. حدیث عشق جان فرسا بگویید
به دزدان اینسخن اما بگویید
1. در محبت لب خشک و دل تر می خندد
مست مخمور در این تنگ شکر می خندد