1 اهل معنی دوش بر دوش عقولم دیده اند چون دعای خویش بر عرش قبولم دیده اند
2 آشنایی شان به من واپستر از بیگانگیست بس که ارباب حقیقت بوالفضولم دیده اند
3 غم هلاکم کرد و کس غمگین نمی داند مرا بس که در ایام آسایش ملولم دیده اند
4 دشمنان، عرفی، ز بس غمگین تراند از دوستان تا تمناهای نومید از حصولم دیده اند
1 با محبت گهر عجز و نیاز افشاند حسن مغرور برد، دامن ناز افشاند
2 گرد غم کور کند دیدهٔ جانم هر گاه دامن عشوهٔ امیدگُداز افشاند
3 مفشانید به دامان دلم گرد مراد که بر او طعنه زند، همت و ناز افشاند
4 آن چه در انجمن اهل صفا جلوه کند دست هر ذره بر او گوهر راز افشاند
1 حرم پویان دری را میپرستند فقیهان دفتری را میپرستند
2 گروهی زشتخویند اهل دانش که زیب و زیوری را میپرستند
3 از آن دعوی به شیخ و برهمن ماند که هر یک داوری را میپرستند
4 برافکن پرده تا معلوم گردد که یاران دیگری را میپرستند
1 بندهٔ دل شوم که او، خون فراغ میخورد خدمت درد میکند، نعمت داغ میخورد
2 طوبی و خلد عافیت، مینخرم به مشت خس زان که تَذَروِ این چمن، طمعهٔ زاغ میخورد
3 از چمنی نمیبرد، نعمت برگزیده را آن که وظیفهٔ ثمر، از همه باغ میخورد
4 بیادبی است موسیام، ره بدهی به طور خود کو لب شعله میگزد، شمع و چراغ میخورد
1 جان ز شوق لبت شکر خاید دل به دندان غم جگر خاید
2 ظن پیری مبر که نغمهٔ کام بخت بر آب و دیر تر خاید
3 دل آشفته بخت من تا چند جای انگشت نیشتر خاید
4 آن که گیرد مزاج پروانه شعله چون میوه های تر خاید
1 هجران شب تار ما ندارد غم عقدهٔ کار ما ندارد
2 تا جان به هوای گل فشانیم گل میل کنار ما ندارد
3 گر عزم سفر کند خوشش باد جان طاقت بار ما ندارد
4 فردوس شراب دارد اما پیمانه گُسار ما ندارد
1 بیا که در چمن انتظار آب نماند جمال شاهد امید در نقاب نماند
2 ز بس که چشمهٔ امید نم نداد برون فریب تشنه لبان هم با سراب نماند
3 کدام مسألهٔ شرع در میان افکند که عقل معرفت آموز در جواب نماند
4 هدایتی که ز تزویر امتان عناد امید معرفت آموزی از کتاب نماند
1 هنوز خسته دلم راه عدم می زد که با گلوی خراشیده بانگ غم می زد
2 قضا هنوز نیفکنده بود طرح کنشت که کوس بی ادبی بر در صنم می زد
3 هنوز حسن نگاری ندیده بود صلاح که ترک غمزه به دل ناوک ستم می زد
4 هئوز سایه نشین آفتاب حسن ز زلف گرفته دست بر آن زلف خم به خم می زد
1 هیچ گه ناله ی من گوش زد آن مه نیست وین کمندی است که از بام فلک کوته نیست
2 آن چنان مست جمال است که شب تا به سحر می کشد جام و ز کیفیت می آگه نیست
3 بر حذر باش که در چه نفتد یوسف دل کاین زمان اهل مدد را گذری بر چه نیست
4 هر دم از انجمنی می شنود بوی تو دل هر نفس گر به دری روی نهد گمره نیست
1 ز چشمم آب حسرت می تراود ز هر مویم شکایت می تراود
2 چنان در دل خلد گاه نمازم که کفرم از عبادت می تراود
3 زهی بی آبرو آن دل که از وی به کاویدن محبت می تراود
4 بگو تیغ از چه شربت آب دادی که از هر زخم لذت می تراود