1 صد غم دمی بزاید، کانرا سبب نباشد ز ابنای آفرینش، غم را سبب نباشد
2 خوش عالمی که در وی، کس کام دوست نبود در کام دوست نبود، پیک طلب نباشد
3 از عادت ظریفان، زنهار پر حذر باش کاندر نهاد ایشان، ذوق ادب نباشد
4 در ملک عشق کان را، بر شب بنا نهادند آغاز روز نبود، انجام شب نباشد
1 به لحد چگونه زین غم، دلم آرمیده باشد که لبی چنان به مرگم، چو تویی گزیده باشد
2 اثر از نمک چو یابد، دلم از شراب دایم که ز جام قطرهٔ می، ز لبش چکیده باشد
3 چو رود، ملول گردم، ز برم ، کناره سوزد که به شومی من آیا، سخنی شنیده باشد
4 نبرد دل غیورم، ز خدنگ یار لذت به کدام دل ندانم، هوسش خلیده باشد
1 کوی عشق است این که مرغ سدره، این جا، پر گذاشت خوشدلی آمد که تاج غم ربا بر سر گذاشت
2 عقل دل را در ره عشق رهبر شد، ولی تیز بینی کرد و در اول قدم رهبر گذاشت
3 آمد از شهر ازل با عالمی هوش و خرد بی وفا دل در عنان برتافتن اکثر گذاشت
4 دل گشای خویش را سنجید با دل بستگی زان کلید این جا شکست و قفل بر در گذاشت
1 کسی می طربم در ایاغ می ریزد که زهر غم به گلوی فراغ می ریزد
2 کسی عنان دلم می کشد به سوی مراد که خار فتنه به راه سراغ می ریزد
3 کسی که نعمت مقصود بر درش دیدم که استخوان هما پیش زاغ می ریزد
4 گدای نور بود آفتاب در بزمی که عشق خون جگر در ایاغ می ریزد
1 کسی به دور محبت خمار خم نکشد که در کشد قدح زهر، درد هم نکشد
2 تو را عبادت و مارا محبت ای زاهد بهل که کار به نادانی قلم نکشد
3 بسوز برهمنا سبحهٔ دیدهٔ ناقوس که ننگ نسبت ما دیر چون حرم نکشد
4 چو دود سینهٔ من سایه بان زند فردا ز آفتاب قیامت کسی الم نکشد
1 کاش آن کسان که منعم از آن تند خو کنند صد دل نموده وام و نیم نگاهی به او کنند
2 این تشنگی به جام و قدح کم نمی شود با ساقیان بگو که فکر سبو کنند
3 این است التماس که ما را پس از وفات رندان باده نوش به می شست و شو کنند
4 نازم به غمزه اش که ز شوق خدنگ او آسودگان حیات دگر آرزو کنند
1 روی گرمی کو که داغم باز بوی خون دهد مرهمی نگذارد و خونابه ای بیرون دهد
2 سودهٔ الماس غم را داده آمیزش به زهر هست لذت بیدلی کو را ازین معجون دهد
3 گر زمام از پنجهٔ ناز آورد لیلی برون ناقه را سر در حریم سینهٔ مجنون دهد
4 چون لب فرهاد بوسد جلوه گاه دوست را نیم بوسی بس که بر جولانگه گلگون دهد
1 کو فنا تا زخمها شمشیر بر مرهم نهند بیخودی و هوشمندی سر به پای هم نهند
2 عمر فرصت کوته است و دست یغمایی دراز تنگچشمان را بگو تا برگ عشرت کم نهند
3 گر فشانم دُرد دَردی بر دل آسودگان تهمت بیداری صد شور از ماتم نهند
4 اشکریزان ترا نازم که از لخت جگر یک چمن گل در کنار قطرهٔ شبنم نهند
1 خضر اگر بر لب کس منت آبی دارد بگذر از چشمهٔ حیوان که سرابی دارد
2 التفاتش به لب تشنهٔ ما نیست، دریغ هر که جام سخنی، زهر عتابی دارد
3 همه عاشق نکند دست به زلف تو دراز هر جنون شوری و هر سلسله تابی دارد
4 لن ترانی شنود مهتر ما، بی ارنی این حدیث است که هر وقت جوابی دارد
1 نگرفتم از تو جامی، سرم این خمار دارد به ره تو دیر مردم، دلم این غبار دارد
2 به بهانهٔ ترحم ، نکشی مرا ، وگرنه سر خون گرفتهٔ من، به بدن چه کار دارد
3 دل تنگ عیش مارا، که شمارد از صبوران که هزار زخم دندان، جگرش نگار دارد
4 سخنم از آن نباشد، بر اهل عیش روشن که چو باد کوچهٔ غم، نفسم غبار دارد