1 اهل همت لب از دعا بستند کمر خدمت رضا بستند
2 گرد آیینه بود جاه جلال باز آئین غم کجا بستند
3 مژده ریزند بر سر و دستار کز گل فتنه دسته ها بستند
4 رفت هنگام بار سوختگان داغ ها بر لب صبا بستند
1 گر به خواب اجلم دیدهٔ جان گرم نشد حال دل چیست که امشب به فغان گرم نشد
2 ناوکی زد به دلم ، لیک چنان زآتش دل تیز بگذشت که پیکانش از آن گرم نشد
3 عرض کردند به ما روز ازل بود و نبود جز به دل دیدهٔ ما در دو جهان گرم نشد
4 آه ازین شرم که افسانه ای از آتش شوق آمد از دل به زبانم که زبان گرم نشد
1 گر باد شوم بر تو وزیدن نگذارند ور حسن شوم روی تو دیدن نگذارند
2 تا سر زده شادی به دلم، سوخته عشقت این سبزه ازین خاک دمیدن نگذارند
3 این رسم قدیم است که در گلشن مقصود بر خاک بریزد گل و چیدن نگذارند
4 گر شربت و گر زهر، به لب چون رسد این جام باید همه نوشید، چشیدن نگذارند
1 گر دل اهل حقیقت در راز افشاند زاهد از دامن دل گرد مجاز افشاند
2 همت این است که با این همه امید، دلم آستین بر اثر عجز ونیاز افشاند
3 عرق شبنم خلد است هر آن قطرهٔ خوی که سمند تو نگاه تک و تاز افشاند
4 چه عجب کز دل محمود فروریزد خون گر صبا سلسلهٔ زلف ایاز افشاند
1 فتادگان سر خود را به خاک پا بخشند به جان خرند شهادت که خون بها بخشند
2 خدا گواست که گرجرم ما همین عشق است گناه گبر و مسلمان به جرم ما بخشند
3 مریض عشق به زنجیر بند نتوان کرد در آن دیار که بیمار را شفا بخشند
4 نظر ز ننگ بدزدد گدای کوچهء عشق از آن متاع که در سایهء هما بخشند
1 مرا چو شب هجر اضطراب بگدازد قرار در دل و در دیده خواب بگدازد
2 برای شربت بیمار عشق او، رضوان گل بهشت به عزم گلاب بگدازد
3 عطای او به گنه جلوه ها کند فردا که رستگار ز ننگ ثواب بگدازد
4 دمی که شمع من آید ز انجمن بیرون ز نور شعلهٔ حسن، آفتاب بگدازد
1 مستان عشق خانه در آتش گرفته اند دائم قدح ز خوی تو آتش گرفته اند
2 این هم عنایتی است که غم های روزگار دنبال بی کسان مشوش گرفته اند
3 چون خم به ته، ز چاه بلا، دُرد سرکشند آنان که خو به بادهٔ بی غش گرفته اند
4 اینک ره گریز، چه سود از گریختن سر تاسر زمانه در آتش گرفته اند
1 دوش در دیر مغان بودیم و کس با ما نبود گفت و گوها رفت و تشویش نفس با ما نبود
2 رو نکردیم از حرم یک بار در آتشکده کز حریمش دامن خاشاک و خس با ما نبود
3 صد قدم رفتیم دور از کوی او در پس حجاب اضطراب یک نگاه بازپس با ما نبود
4 نعمت فردوس بر ما ریختند، اما نشد کام لذت یاب، چون ذوق مگس با ما نبود
1 به دل ز رفتن جانم چه عیش هاست، که نیست نکرده جای غمش صد صفا هاست، که نیست
2 مرا ز چشم تو هر شیوه ای که باید هست همین نهفته نگه های آشناست، که نیست
3 ز فتنه های جمال تو هر که بود رمید کنون رمیده ز حسنت همین حیاست، که نیست
4 دلی که چشم تو بیمارش از کرشمه نکرد به ناز بالش غم تکیه اش سزاست، که نیست
1 چون سنگ وفا به دست گیرد بس شیشهٔ دل شکست گیرد
2 بد مست شدم ، مگو که واعظ آهنگ ترانه پست گیرد
3 از محتسب آمد این که در خلد مستم ز می الست گیرد
4 ما را چه زیان که بهر خود شیخ آن نامه که نیست هست گیرد