1 عشق ناوک ریز و یک مویم تهی از یار نیست باورم باید که هر مویی ز یار افگار نیست
2 برهمن چون بست زنارم، مغان گفتند حیف کاین زمان در کافرستان عرب زنار نیست
3 می تراود می به جام و جام می آید به لب نیست باکی گر به بزم عشق کس هشیار نیست
4 شرمسار از همت عشقم که در هنگام نزع اضطراب جان سپردن مانع دیدار نیست
1 وه که از دوختن، این چاک گریبان رفته است این شکافی است که تا دامن ایمان رفته است
2 به حوالی تن از شرم نیاید فردا جان آن کس که ز هجران تو آسان رفته است
3 لذتی یافته کام دلم از ناوک او کز گلوی هوسم چاشنی جان رفته است
4 رفت آن آفت دین از برم ای هوش بیا تا ببینم که چه ها بر سر ایمان رفته است
1 نعره زد عشق دین ما بگریخت کفر نیز از کمین ما بگریخت
2 بسکه شد ابر گریه آتشبار تخم عیش از زمین ما بگریخت
3 در دم نزع یار غم گردیم نفس واپسین ما بگریخت
4 باز کردیم دیده بر رخ دوست نگه شرمگین ما بگریخت
1 هر گاه که از مهر به کین میل تو بیش است اول نمک سینه ی ما باش که ریش است
2 معشوق در آغوش و مرا آیینه در کف از بس که دلم شیفته ی زشتی خویش است
3 زندان بود آمیزش آن کز ره عادت در کشمکش صحبت بیگانه و خویش است
4 دانم که شفیق اند طبیبان همگی، لیک مرهم که نه معشوق نهد دشمن ریش است
1 خیز و به جلوه آب ده، سرو چمن تراز را آب و هوا ز باده کن، باغچه ی نیاز را
2 صورت حال چون شود، بر تو عیان که همچو سرو ناز تو جنبش از قلم ، چهره گشای راز را
3 آه که طبل جنگ و آن گه به گاه آشتی چاشنی ستم دهد، لطف الم گداز را
4 تا حرم فرشتگان از دل و دین تهی شود رخصت جلوه ای بده، حجله نشین ناز را
1 برو مسیح که فکر فراغ من غلط است غلط مکن که علاج دماغ من غلط است
2 نشان پای من آوارگی بجست، نیافت به دشت گم شدگی ها سراغ من غلط است
3 ز استخوان همای باغ دوست معمور است ترانه ی گله آلود زاغ من غلط است
4 نه عندلیب چمن زارم، از بهشت مگو ز گلخن آمده ام ، کشت باغ من غلط است
1 گر نوش وفا قحط شود، نیش کفاف است امروز که مرهم نبود ریش کفاف است
2 گر سلطنت دنیی و دین جمع نکردیم پیشانی شاه و دل درویش کفاف است
3 بی سلسله جنبان ستم چرخ بجستند پیرانه ستم گر نکند خویش کفاف است
4 آن را که در گنج سعادت بگشایند تشویش ستم های کم و بیش کفاف است
1 تا تیز کرده ای به سیاست نگاه را صد منت است بر دل عاشق گناه را
2 ای روی غم سیاه که از شرم گریه ام بر پشت پا دوخته چشم سیاه را
3 تلخی به عیش او نرساند ملال من از ماتم گدا چه زیان عید شاه را
4 هر گه فتاد رهم به صحرای معرفت با برق در معامله دیدم گیاه را
1 نسیم صبح چو برگ سمن فروریزد جگر ز نالهٔ مرغ چمن فروریزد
2 فلک نظر به که دارد که نیش غمزهٔ او هزاز ناوک جادوفکن فروریزد
3 اجل به صیدگه ناز او شود پامال ز بس بر سر هم جان وتن فروریزد
4 نهفته بر لب شیرین اگر زنی انگشت فسانه های غم کوهکن فروریزد
1 آن دل که به هجر تو ز آرام برآید زودش به مصیبت زدگی نام برآید
2 پر زهر دهد ساغر و شیرین نکند لب آن حوصله ام گو که به این جام برآید
3 آتش به غم جان بگرفته است که از تن تا حشر اجل گر کند ابرام برآید
4 گر زلف تو در صومعه زنار فشاند آوازهٔ کفر از دل اسلام برآید