بندهٔ دل شوم که او، خون از عرفی شیرازی غزل 168
1. بندهٔ دل شوم که او، خون فراغ میخورد
خدمت درد میکند، نعمت داغ میخورد
1. بندهٔ دل شوم که او، خون فراغ میخورد
خدمت درد میکند، نعمت داغ میخورد
1. حرم پویان دری را میپرستند
فقیهان دفتری را میپرستند
1. چون عشق بت ز کعبه به دیرم حواله کرد
تسبیح شکر گو شد و ناقوس ناله کرد
1. مرا دردی است که از داروی راحت بیش میگردد
فلک بیهوده بر گرد دکان خویش میگردد
1. خم بجوش آمد، بگو چون توبه اکنون بشکند
توبه ای کز بی شرابی کرده ام چون بشکند
1. درد کیشان همه ناموس کش کیش همند
غمگسار هم و ناسور کن نیش همند
1. نخورم زخم در آن کوچه که مرهم باشد
نشوم کشته در آن شهر که ماتم باشد
1. تشنه ام رطل گران خواهم گزید
آتش آتش نشان خواهم گزید
1. هجران شب تار ما ندارد
غم عقدهٔ کار ما ندارد
1. کو فنا تا زخمها شمشیر بر مرهم نهند
بیخودی و هوشمندی سر به پای هم نهند
1. در چمن حوروشان انجمنی ساخته اند
چشم بد دور که بهشتی چمنی ساخته اند
1. دل ما را به فسون جادوی بابل نبرد
هر که از بهر وفا جان ندهد دل نبرد