1 عزت گیتی اگر صحبت یوسف باشد نپذیری مگرت میل تاسف باشد
2 حسدت بر سر امروز به آن می ماند که یکی ز اهل نظر دشمن یوسف باشد
3 عالم شهره به علم آفت دین شد، چه بلاست غلط اندیش که طبعش به تصرف باشد
4 این همه عالم و آدم که ز معنی عشق است گر به عاشق نهد این نام ، تکلف باشد
1 آن شیوه که غارت گر صد قافله جان نیست در سلسله ی حسن تواش نام و نشان نیست
2 بی لطفی ات از ترک ستم گشت یقینم این تلخی جان دادنم از زهر کمان نیست
3 در روز جزا دست شهیدان محبت دستی است که گیرنده ی دامان و عنان نیست
4 دل صاحب دردی است که در حالت شیون با آه خراشیده دل ماتمیان نیست
1 ز صوت بلبل اندر بوستان فرزانه می گرید جنون مست از نوای جغد در ویرانه می گرید
2 در این ماتم سرا، با مصلحت دانی مصاحب شو که در بازار می خندد، و (هم) در خانه می گرید
3 شراب های های گریه ام، ساقی قدح می کن که عاشق بی قدح می گرید و مستانه می گرید
4 ز اشکش بسترم تر شد، ولی از ناز و استغنا بدان ماند که بر بیگانهٔ بیگانه می گرید
1 خوبان که به هم گرمی بازار فروشند با هم بنشینند و خریدار فروشند
2 ما نامه و قاصد نشناسیم و نبینیم ارباب نظر دیده به دیدار فروشند
3 حیران شده گان تو به خورشید قیامت آسودگی سایهٔ دیوار فروشند
4 ما معتکف گوشهء تنهایی خویشیم آن کعبه روانند که رفتار فروشند
1 کسی که رو به حریم رضا نمی آرد نوید وصل به سویش صبا نمی آرد
2 کسی به زمرهٔ ارباب دل ندارد راه که تحفه ای ز نعیم بلا نمی آرد
3 به آب عشق بنازم که کشتی دل من کزو به چشمهٔ او بی صفا نمی آرد
4 زهی شکیب که دست کرشمه بستن دوست هنوز حسن پری و حیا نمی آرد
1 درد کیشان همه ناموس کش کیش همند غمگسار هم و ناسور کن نیش همند
2 صبح تا شام گدای هم و شب تا به سحر شکر دریوزه گذار دل ریش همند
3 زان به صورت بشتابند و به آمیزش هم که به خلوتگه معنی همه در پیش همند
4 دست از ین جمع پریشان بنمای، کایشان همه بیگانه ی خویشند و بی خویش همند
1 از دیده ام کدام نفس خون نمی رود سیل هزار زهر به جیحون نمی رود
2 غیرت برم به شادی عالم که هییچ گاه از خلوت وصال تو بیرون نمی رود
3 تمکین عشق بین که به این جذبهٔ طلب صد گام رفت محمل و مجنون نمی رود
4 معراج غیرت است، سر کوهکن، ولی باور مکن که ظلم به گلگون نمی رود
1 برهمن کیشم، که صدقم طعنه بر اصحاب زد طاق آتشخانه ام صد خنده بر محراب زد
2 مرحبا ای عشق گلبانگی که بی آشوب تو عافیت خوش تکیه ها بر بالش سنجاب زد
3 موج توفان سایه هر گه بر سر کشتی فکند مُنعم از بهر تسلی ،تکیه بر اسباب زد
4 کو گلاب کفر تا بر چهرهٔ ایمان زنم گر تهی از هوش گشت و تکیه بر محراب زد
1 گره در کام دل از بخت زبون نگشاید گره از رشتهٔ ما سحر و فسون نگشاید
2 سینه بر تیغ مزن، یک نگه از دوست طلب که ز هر موی تو صد چشمهٔ خون نگشاید
3 آن که می کفت منم کار فروبسته گشای اینک آورده ام عقده، کنون نگشاید
4 چشم بر ناوک آنیم که آهوی حرم به کمان آید و بر صید زبون نگشاید
1 تشنه ام رطل گران خواهم گزید آتش آتش نشان خواهم گزید
2 جنت ار عرض متاع خود دهد انتعاش ابلهان خواهم گزید
3 گر به خون خوردن دهندم اختیار خون گنج شایگان خواهم گزید
4 نفس اگر یوسف شود نیکو بود گرگ را یوسف به جان خواهم گزید