1 عشق کو کز دل و دین نام و نشان گم باشد اهل دل باشم و ایمان ز میان گم باشد
2 ای خوش آن حسرت دیدار ، که گردد ز دلم صد حکایت به دهان جمع و زبان گم باشد
3 ای خوش آن بیخودی و ذوق که بر خوان وصال راه آمد شد دستم به دهان گم باشد
4 تا ابد مشهد ما نکهت دل خواهد داشت بوی گل نیست که در فصل خزان گم باشد
1 چه مهربان به سفر شد، چه تند قهر آمد فرشته ای بشد و فتنه ای به شهر آمد
2 کرشمه ای که دگر ناخنی رساند باز گشود گریهٔ تلخ و هزار نهر آمد
3 قیاس کن که چه آبم رود به جوی حیات که گاه گریهٔ شادی ز دیده زهر آمد
4 به شومی دل از عافیت رمیدهٔ من ز کوه و بادیهٔ آوارگی به شهر آمد
1 طریق دلبری تو مگر پری داند که آدمی نه بدین شیوهٔ دلبری داند
2 کسی که هر بن مژگان به صد کرشمه سپرد سزد که هرسر موییش دلبری داند
3 ز جان طمع ببرد، یا به دل غمش بیند کسی که عادت آن ترک لشکری داند
4 ادب ز چشمهٔ لب تشنگی دهد آبم کدام خضر بدین چشمه رهبری داند
1 کجاست فتنه که آن شوخ را سوار کند زمانه را گل آشوب در کنار کند
2 گناه کارم و دردا که نیست آن عزت که انفعال به عفوم امیدوار کند
3 برای آن که دلیرش کند به خون ریزی زمانه شوق تو را مایل شکار کند
4 به ناله نرم بسازم دلت ، از آن ترسم که نالهٔ دگری در دل تو کار کند
1 دارم ز زخم غمزهٔ او لذتی که بود اما نماند جان مرا طاقتی که بود
2 اکنون نمی توان طلب نیم عشوه کرد دردم ببین که نیست مرا جراتی که بود
3 حرمان ز حد گذشت ولی چهرهٔ نیاز دارد بر آستان حرم نیتی که بود
4 از دیدنت نمردم و نادیدنم بکشت دردا که دارم از تو همان خجلتی که بود
1 تا بوی نعیم ستم از خوان تو یابند جان های شهیدان همه مهمان تو یابند
2 مهمان تو جمعی و مرا غم که مبادا سوز دل ریشم ز نمکدان تو یابند
3 سازند به محشر هدف تیر ملامت آن دست که کوتاه ز دامان تو یابند
4 آبی که بود تشنگی افزای مسیحا زهریست که در کام شهیدان تو یابند
1 ذوق در خاک تپیدن اگر از دل برود تا ابد کشته ی زار از پی قاتل برود
2 به وداعی که مرا می بری ای دل بگذار که بمیرم من و جان از پی محمل برود
3 بحر عشق است و به هر گام هزاران گرداب این نه بحریست کزو کشته به ساحل برود
4 گر بمیرم بنما چهره به من روز وصال حسرت روی تو حیف است که از دل برود
1 این صفا حسن و محبت ز هم اندوخته اند این دو شمع اند که از یکدگر افروخته اند
2 عشوه و ناز و تغافل که تراود از تو شیوه ها را همه گویی ز هم آموخته اند
3 ما فرو رفته به بحر غم بی پایانیم جامهٔ ما نه به اندازهء ما دوخته اند
4 دفع لب تشنگی از شعله نکردست کسی مگر آن جمع که از آتش دل سوخته اند
1 تا کی از لب-گهرِ آن مست تکلم ریزد این نمک چند به ریش دل مردم ریزد
2 طرفه حالی است که دارد اثر زهر ستم جرعهٔ لطف که در جام ترحم ریزد
3 مُردم از دُرد-سر و صاف نشد، کو ساقی کز من این جرعه بگیرد به سر خم ریزد
4 همه ماتم زدگانیم و برین هست گواه مشت خاکی که صبا بر سر مردم ریزد
1 جماعتی که به ناموس ونام می گفتند به دیر درس مستی و جام می گفتند
2 بیا ببین که چه فتوا دهد در مستی همان گروه که می را حرام می گفتند
3 فغان که جمله فتادند در شکنجهٔ دام کسان که عیب اسیران دام می گفتند
4 به صحن دیر شنیدم ز خادمان حرم که اهل دیر، مغان را سلام می گفتند