هنوز خسته دلم راه عدم می از عرفی شیرازی غزل 192
1. هنوز خسته دلم راه عدم می زد
که با گلوی خراشیده بانگ غم می زد
1. هنوز خسته دلم راه عدم می زد
که با گلوی خراشیده بانگ غم می زد
1. سراپای وجودم در محبت ، حال دل دارد
ز ذوق درد، بیرونم ، درون را مشتعل دارد
1. گر باد شوم بر تو وزیدن نگذارند
ور حسن شوم روی تو دیدن نگذارند
1. آه ازین دل کز گریبان غمی سر بر نزد
صد مصیبت رفت و دست شیونی بر سر نزد
1. گره در کام دل از بخت زبون نگشاید
گره از رشتهٔ ما سحر و فسون نگشاید
1. آن دل که به هجر تو ز آرام برآید
زودش به مصیبت زدگی نام برآید
1. چند بی بهره شود دیدهٔ گریانی؛ چند؟
زلف جمع آر که جمعند پریشانی چند
1. ز بوی باده دلم آب و رنگ می گیرد
ز نام توبه آیینه ام زنگ می گیرد
1. تا کی از لب-گهرِ آن مست تکلم ریزد
این نمک چند به ریش دل مردم ریزد
1. آن مست ناز کز نگهش می فرو چکد
خون ترحم از دم شمشیر او چکد
1. دل خستگان که بستهٔ تدبیر می شوند
وارسته از کمند به زنجیر می شوند
1. دگر خلوت به عشرتخانهٔ خمّار میباید
ز وجد صوفیان صد حقه بازار میباید