1 هیون چو جنگ بر آورد و یون فکند بر او بگوش جنگ نماید همی خیال دوال
1 مگر ز چشمۀ خورشید روز دولت تو ندید خواهد تا روزگار حشر زوال
1 شاها هزار سال بعزّ اندرون بزی وانگه هزار سال بملک اندون ببال
1 بدان ماند بنفشه بر لب جوی که بر آتش نهی گوگرد بفخم
1 چرا بگرید زار ار نه غمگنست غمام گریستنش چه باید که شد جهان پدرام
1 سخاوت تو ندارد درین جهان دریا سیاست تو ندارد بر آسمان بهرام
1 عجب دو چیز بیک چیز داد یک چیزش بملک داد سر تیغ او قرار و قوام
1 دو چیز را حرکاتش همی دو چیز دهد علوم را درجات و نجوم را احکام
1 سه چیز را بگرفتند از سه چیز همه ز دولت اصل و ز حق صحبت وز فخر سنام
1 چهار چیز بدو چیز داد نیز هم او بخلق زهد و امان و بدین صلاح و نظام