ز خون دشمن او شد از عنصری بلخی قصیده-قطعه 109
1. ز خون دشمن او شد ببحر مغرب جوش
فکند تیغ یمانش رخش در عمان
1. ز خون دشمن او شد ببحر مغرب جوش
فکند تیغ یمانش رخش در عمان
1. ز میغ نزم کزان روز روشن از مه تیر
چنان نمود که تاری شب از مه آبان
1. کنند واجب جذری هم اندر آن ساعت
بهر شبی و سپارد بناقد وزّان
1. ز بهر سور ببزم تو خسروان جهان
همی زنند شب و روز ماه بر کوهان
1. چو بر روی ساعد نهد سر بخواب
سمن را ز پیلسته سازد ستون
1. جلالش بر نگیرد هفت کشور
سپاهش بر نگیرد هفت گردون
1. زان ملک را نظام و ازین عهد را بقا
زان دوستان بفخر و ازین دشمنان شمان
1. از آرزوی روی گل و روی دوستان
زرّین شدست روی من و روی بوستان
1. چون سیم سفچه شاخ درختان جویبار
چون زرّ خفچه برگ درختان بوستان
1. دریا گر آن بود که بدو در گهر بود
دریاست مدح گوی خداوند را دهان
1. آبست و زعفران حسد تو که حاسدت
بر چشم چشمه دارد و بر چهره زعفران
1. نا داده سود باشد و داده زیان بخلق
او داده سود بیند و نا داده را زیان