چو روزی که دارد به خاور از عنصری بلخی مثنوی 49
1. چو روزی که دارد به خاور گریغ
هم از باختر بر زند باز تیغ
...
1. چو روزی که دارد به خاور گریغ
هم از باختر بر زند باز تیغ
...
1. فزاینده شان خوبی از چهر ولاف
سراینده شان از گلو زند واف
...
1. کزو بتکده گشت هامون چو کف
بآتش همه سوخته همچو خف
...
1. همه دیده پر خون و رخ پر سرشک
سرشکش روان بر شکفته سرشک
...
1. بمردن به آب اندرون چنگلوک
به از رستگاری به نیروی غوک
...
1. نشست و همی راند بر گل سرشک
از آن روزگار گذشته برشک
...
1. نیابد همی کوهکان سیم پاک
بکان اندرون گوهرش گشته خاک
...
1. به پیشش بغلتید وامق بخاک
ز خون دلش خاک همرنگ لاک
...
1. همی گفت و پیچید بر خشک خاک
ز خون دلش خاک همرنگ لاک
...
1. همانگه سپاه اندر آمد بجنگ
سپه همچو دریا و دریا چو گنگ
...
1. ابا ویژگان ماند وامق بجنگ
نه روی گریز و نه جای درنگ
...
1. بتندید عذرا چو مردان جنگ
ترنجید بر بارگی تنگ تنگ
...