ترا هست محشر رسول حجاز از عنصری بلخی مثنوی 37
1. ترا هست محشر رسول حجاز
دهنده بپول چنیوت جواز
...
1. ترا هست محشر رسول حجاز
دهنده بپول چنیوت جواز
...
1. فرو کوفتند آن بتان را بگزر
نه شان رنگ ماند و نه فرّ و نه برز
...
1. همی از پس رنجهای دراز
به طرطا نیوش اندر آمد فراز
...
1. ندید و نبیند ترا هیچکس
گه رزم مثل و گه بزم دس
...
1. جهاندیدهای نام او ذیفنوس
که کردی بر آوای بلبل فسوس
...
1. حکیمی بد و نام او مخسنوس
که دانش همی دست او داد بوس
...
1. چو رفتند سوی جزیرۀ کیوس
یکی مرد بدنام او منقلوس
...
1. یکی شاه بدنام او بخسلوس
که با حیله و رنگ بود و فسوس
...
1. شمید و دلش موج بر زد ز جوش
ز دل هوش و از جان رمیده خروش
...
1. درشتی دل شاه و نرمی دلش
ندانی هویدا کنی حاصلش
...
1. بیکّی جزیره که نامش بلاش
رسیدند شادی ز دل کرده لاش
...
1. مکن روز بر خویشتن بر بنفش
به بازیچه پنجه مزن بر درفش
...