1 به افرنجه افراطن نامدار یکی پادشاهی بدی کامکار
1 سخن مر سری را کند تاجدار سری را کند هم سخن چاه دار
1 چو میروک را بال گردد هزار برآرد پر از گردش روزگار
2 بکاوید کالاش را سر بسر که داند که چه یافت زرّو گهر
3 برآرندۀ گرد گردان سپهر همو پرورانندۀ ماه و مهر
1 که فرخ منوس آن شه دادگر که بد پادشاه جهان سریسر
2 جدا ماند بیچاره از تاج و تخت بدرویشی افتاد و شد شور بخت
3 سر تخت بختش برآمد بماه دگر باره شد شاه و بگرفت گاه
1 دمان همچنان کشتی مارسار که لرزان بود مانده اندر سنار
1 یکی پادشا بود در نیمروز که از داد دیدی بزرگی و روز
2 بگنج اندرش ساخته خواسته بجنگ اندرش لشکر آراسته
1 ترا هست محشر رسول حجاز دهنده بپول چنیوت جواز
1 فرو کوفتند آن بتان را بگزر نه شان رنگ ماند و نه فرّ و نه برز
1 همی از پس رنجهای دراز به طرطا نیوش اندر آمد فراز
1 ندید و نبیند ترا هیچکس گه رزم مثل و گه بزم دس