ولیکن روانم ز تو سیر نیست از عنصری بلخی مثنوی 13
1. ولیکن روانم ز تو سیر نیست
دلم چون دل تو بکفشیر نیست
1. ولیکن روانم ز تو سیر نیست
دلم چون دل تو بکفشیر نیست
1. چو شب رفت و بر دشت پستی گرفت
هوا چون مغ آتش پرستی گرفت
1. مرا هرچه ملک و سپاهست و گنج
همی زان تست و ترا زوست خنج
1. بجوشید لشکر چو مور و ملخ
کشیدند از کوه تا کوه نخ
1. سخنور چو رای روان آورد
سخن بر زبان ردان آورد
1. برو جست عذرا چو شیر نژند
بزد دست و چشم ادانوش کند
1. اگر بر سر مرد زد در نبرد
سرو قامتش بر زمین پخچ کرد
1. ز بس کش بخاک اندرون گنج بود
ازو خاک پی خسته (خوسته) را رنج بود
1. ز بس کینه جوی و دژ آهنگ بود
فراخای گیتی برو تنگ بود
1. ز دریا بخشکی برون آمدند
ز بر بر سوی زیفنون آمدند
1. سلیسون شه فرّخ اخترش بود
فلقراط شه را برادرش بود
1. چو از راستی بگذری خم بود
چه مردی بود کز زنی کم بود