1 ز حد گذشت جدائی ز حد گذشت جفا بیا که موسم عیشست و آشتی و صفا
2 لبت به خون دل عاشقان خطی دارد غبار چیست دگر باره در میانهٔ ما
3 مرا دو چشم تو انداخت در بلای سیاه و گرنه من که و مستی و عاشقی ز کجا
4 کجا کسیکه از آن چشم ترک وا پرسد که عقل و هوش جهانی چرا کنی یغما
1 دوش لعلت نفسی خاطر ما خوش میکرد دیده میدید جمال تو و دل غش میکرد
2 روی زیبای تو با ماه یکایک میزد سر گیسوی تو با باد کشاکش میکرد
3 سنبل زلف تو هرلحظه پریشان میشد خاطر خستهٔ عشاق مشوش میکرد
4 زو هر آن حلقه بر گوشهٔ مه میافتاد دل مسکین مرا نعل در آتش میکرد
1 از حد گذشت درد و به درمان نمیرسیم بر لب رسید جان و به جانان نمیرسیم
2 گر رهروان به کعبهٔ مقصود میرسند ما جز به خارهای مغیلان نمیرسیم
3 آنانکه راه عشق سپردند پیش از این شبگیر کردهاند به ایشان نمیرسیم
4 ایشان مقیم در حرم وصل ماندهاند ما سعی میکنیم و به دربان نمیرسیم
1 ما که رندان کیسه پردازیم کشتهٔ شاهدان شیرازیم
2 یار دردی کشان شنگولیم همدم جمریان طنازیم
3 شکر ایزد که ما نه صرافیم منت حق که ما نه بزازیم
4 واله دلبر شکر دهنیم عاشق مطرب خوش آوازیم
1 گر آن مه را وفا بودی چه بودی ورش ترس از خدا بودی چه بودی
2 دمی خواهم که با او خوش برآیم اگر او را رضا بودی چه بودی
3 دلم را از لبش بوسیست حاجت گر این حاجت روا بودی چه بودی
4 اگر روزی به لطف آن پادشا را نظر با این گدا بودی چه بودی
1 دوش عقلم هوس وصل تو شیدا میکرد دلم آتشکده و دیده چو دریا میکرد
2 نقش رخسار تو پیرامن چشمم میگشت صبر و هوش من دلسوخته یغما میکرد
3 شعلهٔ شوق تو هر لحظه درونم میسوخت دود سودای توام قصد سویدا میکرد
4 نه کسی حال من سوخته دل میپرسید نه کسی درد من خسته مداوا میکرد
1 ای عاشقان رویت بر مهر دل نهاده زنجیریان مویت سرها به باد داده
2 جان را به کوی جانان چشم خوشت کشیده وز بند غصه دل را ابروی تو گشاده
3 با عشق جان ما را سوزیست در گرفته با اشگ چشم ما را کاریست اوفتاده
4 تا چشم نیم مستت وسمه نهد بر ابرو چون دل خلاص یابد زان زلف وانهاده
1 هرگز دلم ز کوی تو جائی دگر نرفت یکدم خیال روی توام از نظر نرفت
2 جان رفت و اشتیاق تو از جان بدر نشد سر رفت و آرزوی تو از سر بدر نرفت
3 هرکو قتیل عشق نشد چون به خاک رفت هم بیخبر بیامد و هم بیخبر برفت
4 در کوی عشق بی سر و پائی نشان نداد کو خسته دل نیامد و خونین جگر نرفت
1 کرد فارغ گل رویت ز گلستان ما را کفر زلف تو برآورد ز ایمان ما را
2 تا خیال قد و بالای تو در دل بگذشت خاطر آزاد شد از سرو خرامان ما را
3 ما که در عشق تو آشفته و شوریده شدیم میکند حلقهٔ زلف تو پریشان ما را
4 تا به دامان وصالت نرسد دست امید دست کوته نکند اشگ ز دامان ما را
1 ما سریر سلطنت در بینوائی یافتیم لذت رندی ز ترک پارسائی یافتیم
2 سالها در یوزه کردیم از در صاحبدلان مایهٔ این پادشاهی زان گدائی یافتیم
3 همت ما از سر صورت پرستی در گذشت لاجرم در ملک معنی پادشائی یافتیم
4 پرتو شمع تجلی بر دل ما شعله زد این همه نور و ضیا زان روشنائی یافتیم