باز ترک عهد و پیمان کرده از عبید زاکانی غزل 61
1. باز ترک عهد و پیمان کرده بود
کشتن ما بر دل آسان کرده بود
1. باز ترک عهد و پیمان کرده بود
کشتن ما بر دل آسان کرده بود
1. از دم جانبخش نی دل را صفایی میرسد
روح را از نالهٔ او مرحبایی میرسد
1. دل همان به که گرفتار هوائی باشد
سر همان به که نثار کف پائی باشد
1. دوش عقلم هوس وصل تو شیدا میکرد
دلم آتشکده و دیده چو دریا میکرد
1. دوش سلطان خیالش باز غوغا کرده بود
ملک جان تاراج و رخت صبر یغما کرده بود
1. جوق قلندرانیم در ما ریا نباشد
تزویر و زرق و سالوس آیین ما نباشد
1. میپزد باز سرم بیهده سودای دگر
میکند خاطر شوریده تمنای دگر
1. مرا دلیست گرفتار خطهٔ شیراز
ز من بریده و خو کرده با تنعم و ناز
1. چمن دل بردن آیین میکند باز
جهان را لاله رنگین میکند باز
1. با ما نکرد آن بت سرکش وفا هنوز
آخر نشد میانهٔ ما ماجری هنوز
1. قصهٔ درد دل و غصهٔ شبهای دراز
صورتی نیست که جایی بتوان گفتن باز
1. بییار دل شکسته و دور از دیار خویش
درماندهایم عاجز و حیران به کار خویش