1 دوش لعلت نفسی خاطر ما خوش میکرد دیده میدید جمال تو و دل غش میکرد
2 روی زیبای تو با ماه یکایک میزد سر گیسوی تو با باد کشاکش میکرد
3 سنبل زلف تو هرلحظه پریشان میشد خاطر خستهٔ عشاق مشوش میکرد
4 زو هر آن حلقه بر گوشهٔ مه میافتاد دل مسکین مرا نعل در آتش میکرد
1 مردیم و یار هیچ عنایت نمیکند واحسرتا که بخت عنایت نمیکند
2 در پیش چشم او لب او میکشد مرا وان شوخچشم بین که حمایت نمیکند
3 چندان که عجز حال بر او عرضه میکنم در وی به هیچ نوع سرایت نمیکند
4 پیش کسی ز شکر و شکایت چه دم زنم کاندیشهای ز شکر و شکایت نمیکند
1 ز کوی یار زمانی کرانه نتوان کرد جز آستانهٔ او آشیانه نتوان کرد
2 کسی که کعبهٔ جان دید بیگمان داند که سجدهگاه جز آن آستانه نتوان کرد
3 مرا به عشوهٔ فردا در انتظار مکش که اعتماد بسی بر زمانه نتوان کرد
4 ترا که گفت که با کشتگان راه غمت اشارتی به سر تازیانه نتوان کرد
1 بی روی یار صبر میسر نمیشود بیصورتش حباب مصور نمیشود
2 با او دمی وصال به صد لابه سالها تقریر میکنیم و مقرر نمیشود
3 گفتم که بوسهای بربایم ز لعل او مشکل سعادتیست که باور نمیشود
4 جز آنکه سر ببازم و در پایش اوفتم دستم به هیچ چارهٔ دیگر نمیشود
1 سعادت روی با دین تو دارد غنیمت خانهٔ زین تو دارد
2 زهی دولت زهی طالع زهی بخت که شب پوش و عرقچین تو دارد
3 چه مقبل هندویی کان خال زیباست که مسکن لعل شیرین تو دارد
4 قبا گوئی چه نیکی کرده باشد که در بر سرو سیمین تو دارد
1 لعل نوشینش چو خندان میشود در جهان شکر فراوان میشود
2 قد او هرگه که جولان میکند گوییا سرو خرامان میشود
3 پرتو رویش چو میتابد ز دور آفتاب از شرم پنهان میشود
4 قصهٔ زلفش نمیگویم به کس زآنکه خاطرها پریشان میشود
1 باد صبا جیب سمن برگشاد غلغل بلبل به چمن در فتاد
2 زنده کند مردهٔ صد ساله را باد چو بر گل گذرد بامداد
3 زمزم مرغان سخندان شنو تا نکنی نغمهٔ داود یاد
4 موسم عیشست غنیمت شمار هرزه مده عمر و جوانی به باد
1 کجا کسیکه مرا مژدهٔ چمانه دهد علیالصباح به من بادهٔ شبانه دهد
2 ز دوستان و عزیزان که باشد آنکه مرا نشان به کوی مغان و می مغانه دهد
3 خوشا کسیکه چو رندان ز خانه وقت سحر بدر گریزد و تن در شرابخانه دهد
4 غلام دولت آنم که هرچه بستاند به شمع و شاهد و چنگ و دف و چغانه دهد
1 سپیدهدم به صبوحی شراب خوش باشد نوا و نغمهٔ چنگ و رباب خوش باشد
2 بتی که مست و خرابی ز چشم فتانش نشسته پیش تو مست و خراب خوش باشد
3 سحرگهان چو ز خواب خمار برخیزی خیال بنگ و نشاط شراب خوش باشد
4 میان باغ چو وصل نگار دست دهد کنار آب و شب ماهتاب خوش باشد
1 جوقی قلندرانیم بر ما قلم نباشد بود و وجود ما را باک از عدم نباشد
2 سلطان وقت خویشیم گرچه زروی ظاهر لشگر کشان ما را طبل و علم نباشد
3 مشتی مجردانیم بر فقر دل نهاده گر هیچمان نباشد از هیچ غم نباشد
4 در دست و کیسهٔ ما دینار کس نبیند بر سکهٔ دل ما نقش درم نباشد