1 دلی که بستهٔ زنجیر زلف یاری نیست به پیش اهل نظر هیچش اعتباری نیست
2 سری که نیست در او کارگاه سودائی به کارخانهٔ عیشش سری و کاری نیست
3 ز عقل برشکن و ذوق بیخودی دریاب که پیش زنده دلان عقل در شماری نیست
4 ملامت من مسکین مکن که در ره عشق به دست عاشق بیچاره اختیاری نیست
1 جوقی قلندرانیم بر ما قلم نباشد بود و وجود ما را باک از عدم نباشد
2 سلطان وقت خویشیم گرچه زروی ظاهر لشگر کشان ما را طبل و علم نباشد
3 مشتی مجردانیم بر فقر دل نهاده گر هیچمان نباشد از هیچ غم نباشد
4 در دست و کیسهٔ ما دینار کس نبیند بر سکهٔ دل ما نقش درم نباشد
1 هرگز کسی به خوبی چون یار ما نباشد مه را نظیر رویش گفتن روا نباشد
2 موئی چنان خمیده چشمی چنان کشیده در چین به دست ناید و اندر ختا نباشد
3 با او همیشه ما را جز لاله در نگیرد با ما همیشه او را جز ماجرا نباشد
4 گر حال من نپرسد عیبش مکن که هرگز سودای پادشاهی حد گدا نباشد
1 یارب از کرده به لطف تو پناه آوردیم به امید کرمت روی به راه آوردیم
2 بر سر نفس بدآموز که شیطان رهست از ندامت حشر از تو به سپاه آوردیم
3 بر گنه کاری خود گرچه مقریم ولی نالهٔ زار و رخ زرد گواه آوردیم
4 گرچه ما نامه سیاهیم ببخشای که ما روسیاهیم از آن نامه سیاه آوردیم
1 حاصل ز زندگانی ما جز وبال نیست وز روزگار بهره به جز از ملال نیست
2 نقش سه شش طلب مکن از کعبتین دهر کین نقش پنج روزه برون از خیال نیست
3 چون منصب بزرگی و چون جاه و ملک و مال بی وصمت تزلزل و عیب و زوال نیست
4 خوش خاطری که منصب و جاه آرزو نکرد خرم دلی که در طلب ملک و مال نیست
1 رفتم از خطهٔ شیراز و به جان در خطرم وه کزین رفتن ناچار چه خونین جگرم
2 میروم دست زنان بر سر و پای اندر گل زین سفر تا چه شود حال و چه آید به سرم
3 گاه چون بلبل شوریده درآیم به خروش گاه چون غنچهٔ دلتنگ گریبان بدرم
4 من از این شهر اگر برشکنم در شکنم من از این کوی اگر برگذرم درگذرم
1 ترا که گفت که با ما وفا نشاید کرد دروغ گفت چه باشد چرا نشاید کرد
2 غلام لعل لب تست جان شیرینم چنین حکایت شیرین کجا نشاید کرد
3 به بوسه قصد لبت کردم از میان چشمت به غمزه گفت نشاید هلا نشاید کرد
4 میان موی و میان تو نکته باریکست در آن میان سخن از لب رها نشاید کرد
1 لطف تو از حد برون حسن تو بی منتهاست نیش تو نوش روان درد تو درمان ماست
2 عشق تو بر تخت دل حاکم کشور گشای مهر تو بر ملک جان والی فرمانرواست
3 پرتو رخسار تو مایهٔ مهر منیر چهرهٔ پرچین تو جادوی معجز نماست
4 نرگس فتان تو لعبت مردم فریب غمزهٔ غماز تو جادوی معجز نماست
1 دوش سلطان خیالش باز غوغا کرده بود ملک جان تاراج و رخت صبر یغما کرده بود
2 برق شوقش از دهانم شعله میزد هر زمان و آتش سودای او قصد سویدا کرده بود
3 دیدهام دریای خونست و من اندر حیرتم تا خیالش چون گذر بر راه دریا کرده بود
4 گر چه میزد یار ما لاف وفاداری دل عاقبت بشکست پیمانی که با ما کرده بود
1 دارم بتی به چهرهٔ صد ماه و آفتاب نازکتر از گل تر و خوشبوتر از گلاب
2 رعناتر از شمایل نسرین میان باغ نازندهتر ز سروسهی بر کنار آب
3 در تاب حیرت از رخ او در چمن سمن در خوی خجلت از تب او در قدح شراب
4 شکلی و صد ملاحت و روئی وصد جمال چشمی وصد کرشمه و لعلی وصد عتاب