1 دگر برون شدنم زین دیار ممکن نیست دگر غریبیم از کوی یار ممکن نیست
2 مرا از آن لب شیرین و زلف عارض تو شکیب و طاقت و صبر و قرار ممکن نیست
3 دلا بکوش مگر دامنش به دست آری که وصل بیطلب و انتظار ممکن نیست
4 من اینکه عشق نورزم مرا به سر نرود من اینکه می نخورم در بهار ممکن نیست
1 جانا بیا که بی تو دلم را قرار نیست بیشم مجال صبر و سر انتظار نیست
2 دیوانه این چنین که منم در بلای عشق دل عاقبت نخواهد و عقلم به کار نیست
3 گر خواندنت مراد و گر راندن آرزوست آن کن که رای تست مرا اختیار نیست
4 ما را همین بسست که داریم درد عشق مقصود ما ز وصل تو بوس و کنار نیست
1 حاصل ز زندگانی ما جز وبال نیست وز روزگار بهره به جز از ملال نیست
2 نقش سه شش طلب مکن از کعبتین دهر کین نقش پنج روزه برون از خیال نیست
3 چون منصب بزرگی و چون جاه و ملک و مال بی وصمت تزلزل و عیب و زوال نیست
4 خوش خاطری که منصب و جاه آرزو نکرد خرم دلی که در طلب ملک و مال نیست
1 هرگز دلم ز کوی تو جائی دگر نرفت یکدم خیال روی توام از نظر نرفت
2 جان رفت و اشتیاق تو از جان بدر نشد سر رفت و آرزوی تو از سر بدر نرفت
3 هرکو قتیل عشق نشد چون به خاک رفت هم بیخبر بیامد و هم بیخبر برفت
4 در کوی عشق بی سر و پائی نشان نداد کو خسته دل نیامد و خونین جگر نرفت
1 در خانه تا قرابهٔ ما پر شراب نیست ما را قرار و راحت و آرام و خواب نیست
2 در خلوتی که باده و ساقی و شاهد است حاجت به چنگ و بربط و نای و رباب نیست
3 خوش کن به باده وقت حریفان که پیش ما عمری که خوش نمیگذرد در حساب نیست
4 اینک شراب اگر هوست میکند وضو در آفتابه کن که در این خانه آب نیست
1 دلی که بستهٔ زنجیر زلف یاری نیست به پیش اهل نظر هیچش اعتباری نیست
2 سری که نیست در او کارگاه سودائی به کارخانهٔ عیشش سری و کاری نیست
3 ز عقل برشکن و ذوق بیخودی دریاب که پیش زنده دلان عقل در شماری نیست
4 ملامت من مسکین مکن که در ره عشق به دست عاشق بیچاره اختیاری نیست
1 بیش از این برگ فراق رخ جانانم نیست بیش از این قوت سرپنجهٔ هجرانم نیست
2 کردهام عزم سفر بو که میسر گردد میکنم فکر و جز این چاره و درمانم نیست
3 روی در کعبهٔ جان کرده به سر میپویم غمی از بادیه و خار مغیلانم نیست
4 سیل گو راه در او بند به خوناب سرشک غرق طوفان شده اندیشهٔ بارانم نیست
1 سر نخوانیم که سودا زدهٔ موئی نیست آدمی نیست که مجنون پریروئی نیست
2 هرگز از بند و غم آزاد نگردد آن دل که گرفتار کمند سر گیسوئی نیست
3 قبلهام روی بتانست و وطن کوی مغان به از این قبلهام و خوشتر از این کوئی نیست
4 کس مرا از دل سرگشته نشانی ندهد عجب از معتکف گوشهٔ ابروئی نیست
1 نه به ز شیوهٔ مستان طریق ورائی هست نه به ز کوی مغان گوشهای و جائی هست
2 دلم به میکده زان میکشد که رندان را کدورتی نه و با یکدیگر صفائی هست
3 ز کنج صومعه از بهر آن گریزانم که در حوالی آن بوریا ریائی هست
4 گرت به دیر مغان ره دهند از آن مگذر قدم بنه که در آن کوچه آشنائی هست
1 دوشم غم تو ملک سویدا گرفته بود دودم ز سینه راه ثریا گرفته بود
2 جان را ز روی لعل تو در تنگ آمده دل را ز شوق زلف تو سودا گرفته بود
3 میدید شمع در من و میسوخت تا به روز زآن آتشی که در من شیدا گرفته بود
4 از دیدهام خیال تو محروم گشت باز کاطراف خانهاش همه دریا گرفته بود