1 مرا دلیست ره عافیت رها کرده وجود خود هدف ناوک بلا کرده
2 ز جور چرخ ستم دیده و رضا داده ز خوی یار جفا دیده و وفا کرده
3 به کار خویش فرو رفته مبتلی گشته به درد عشق مرا نیز مبتلی کرده
4 هر آنچه داشته از عقل و دانش و دین ز دست داده و سر در سر هوی کرده
1 خدایا تو ما را صفائی بده به ما بینوایان نوائی بده
2 در گنج رحمت به ما برگشا وزان داد هر بینوائی بده
3 همه دردناکان درماندهایم حکیمی به هریک دوائی بده
4 سگ کوی رندان آزادهایم در آن کوچه ما را سرائی بده
1 حال خود بس تباه میبینم نامهٔ دل سیاه میبینم
2 یوسف روح را ز شومی نفس مانده در قعر چاه میبینم
3 خط طومار عمر میخوانم همه واحسرتاه میبینم
4 در دل بیقرار مینگرم ناله و سوز و آه میبینم
1 ز من مپرس که بر من چه حال میگذرد چو روز وصل توام در خیال میگذرد
2 جهان برابر چشمم سیاه میگردد چو در ضمیر من آن زلف و خال میگذرد
3 اگر هلاک خودم آرزوست منع مکن مرا که عمر چنین در ملال میگذرد
4 خیال مهر تو در چشم هر سهی سرویست که در حوالیش آب زلال میگذرد
1 جانا بیا که بی تو دلم را قرار نیست بیشم مجال صبر و سر انتظار نیست
2 دیوانه این چنین که منم در بلای عشق دل عاقبت نخواهد و عقلم به کار نیست
3 گر خواندنت مراد و گر راندن آرزوست آن کن که رای تست مرا اختیار نیست
4 ما را همین بسست که داریم درد عشق مقصود ما ز وصل تو بوس و کنار نیست
1 مردیم و یار هیچ عنایت نمیکند واحسرتا که بخت عنایت نمیکند
2 در پیش چشم او لب او میکشد مرا وان شوخچشم بین که حمایت نمیکند
3 چندان که عجز حال بر او عرضه میکنم در وی به هیچ نوع سرایت نمیکند
4 پیش کسی ز شکر و شکایت چه دم زنم کاندیشهای ز شکر و شکایت نمیکند
1 قصهٔ درد دل و غصهٔ شبهای دراز صورتی نیست که جایی بتوان گفتن باز
2 محرمی نیست که با او به کنار آرم روز مونسی نیست که با وی به میان آرم راز
3 در غم و خواری از آنم که ندارم غمخوار دم فرو بسته از آنم که ندارم دمساز
4 خود چه شامیست شقاوت که ندارد انجام یا چه صبحست سعادت که ندارد آغاز
1 کجا کسیکه مرا مژدهٔ چمانه دهد علیالصباح به من بادهٔ شبانه دهد
2 ز دوستان و عزیزان که باشد آنکه مرا نشان به کوی مغان و می مغانه دهد
3 خوشا کسیکه چو رندان ز خانه وقت سحر بدر گریزد و تن در شرابخانه دهد
4 غلام دولت آنم که هرچه بستاند به شمع و شاهد و چنگ و دف و چغانه دهد
1 میپزد باز سرم بیهده سودای دگر میکند خاطر شوریده تمنای دگر
2 هوس سروقدی گرد دلم میگردد که ندارد به جهان همسر و همتای دگر
3 دوش در کوی خودم نعره زنان دیده ز دور گشته رسوای جهان با دو سه شیدای دگر
4 گفت کاین شیفته را باز چه حال افتاد است نیست جز مسکنت و عجز مداوای دگر
1 ما گدایان بعد از این از کار و بار آسودهایم چون به روزی قانعیم از روزگار آسودهایم
2 هرکسی بر قدر همت اعتباری کردهاند ما توکل کردهایم از اعتبار آسودهایم
3 دیگران در بحر حرص ار دست و پائی میزنند ما قناعت کردهایم و بر کنار آسودهایم
4 در پی مستی خماری بود و ما را وین زمان ترک مستی چون گرفتیم از خمار آسودهایم