1 لطف تو از حد برون حسن تو بی منتهاست نیش تو نوش روان درد تو درمان ماست
2 عشق تو بر تخت دل حاکم کشور گشای مهر تو بر ملک جان والی فرمانرواست
3 پرتو رخسار تو مایهٔ مهر منیر چهرهٔ پرچین تو جادوی معجز نماست
4 نرگس فتان تو لعبت مردم فریب غمزهٔ غماز تو جادوی معجز نماست
1 خوشا کسی که ز عشقش دمی رهایی نیست غمش ز رندی و میلش به پارسایی نیست
2 دل رمیدهٔ شوریدگان رسوایی شکستهایست که در بند مومیایی نیست
3 ز فکر دنیی و عقبی فراغتی دارد خداشناس که با خلقش آشنایی نیست
4 غلام همت درویش قانعم کاو را سر بزرگی و سودای پادشایی نیست
1 جفا مکن که جفا رسم دلربائی نیست جدا مشو که مرا طاقت جدائی نیست
2 مدام آتش شوق تو در درون منست چنانکه یکدم از آن آتشم رهائی نیست
3 وفا نمودن و برگشتن و جفا کردن طریق یاری و آئین دل ربائی نیست
4 ز عکس چهرهٔ خود چشم ما منور کن که دیده را جز از آن وجه روشنائی نیست
1 دلداده را ز تیر ملامت گزند نیست دیوانه را طریقهٔ عاقل پسند نیست
2 از درد ما چه فکر وز احوال ما چه باک آنرا که دل مقید و پا در کمند نیست
3 فرهاد را که با دل شیرین تعلقست رغبت به نوشدارو و حاجت به قند نیست
4 هرجا که آتش غم دلدار شعله زد جان برفشان به ذوق که جای سپند نیست
1 ما را ز شوق یار بغیر التفات نیست پروای جان خویش و سر کاینات نیست
2 از پیش یار اگر نفسی دور میشوم هر دم که میزنم ز حساب حیات نیست
3 در عاشقی خموشی و در هجر صابری این خود حکایتیست که در ممکنات نیست
4 رندی گزین که شیوهٔ ناموس و رنگ و بو غیر از خیال باطل و جز ترهات نیست
1 ترک سرمستم که ساغر میگرفت عالمی در شور و در شر میگرفت
2 عکس خورشید جمالش در جهان شعله میزد هفت کشور میگرفت
3 چون صبا بر چین زلفش میگذشت بوستان در مشک و عنبر میگرفت
4 هر دمی از آه دودآسای من آتشی در عود و مجمر میگرفت
1 رمید صبر و دل از من چو دلنواز برفت چه چاره سازم از این پس چو چارهساز برفت
2 سوار گشته و عمدا گرفته باز به دست نموده روی به بیچارگان و باز برفت
3 به گریه چشمهٔ چشم بریخت چندان خون که کهنه خرقهٔ سالوسم از نماز برفت
4 جز از خیال قد و زلف یار و قصهٔ شوق دگر ز خاطرم اندیشهٔ دراز برفت
1 سیاه چرده بتم را نمک ز حد بگذشت عتاب او چو جفای فلک ز حد بگذشت
2 لطافت لب و دندان و مستی چشمش چو می پرستی ما یک به یک ز حد بگذشت
3 به لابه گفت که از حد گذشت جور رقیب به طنز گفت که بی هیچ شک ز حد بگذشت
4 بنوش بادهٔ صافی ز دست دلبر خویش که بیوفائی چرخ و فلک ز حد بگذشت
1 ز سنبلی که عذارت بر ارغوان انداخت مرا به بیخودی آوازه در جهان انداخت
2 ز شرح زلف تو موئی هنوز نا گفته دلم هزار گره در سر زبان انداخت
3 دهان تو صفتی از ضعیفیم میگفت مرا ز هستی خود نیک در گمان انداخت
4 کمان ابروی پیوسته میکشی تا گوش بدان امید که صیدی کجا توان انداخت
1 مرا ز وصل تو حاصل به جز تمنا نیست خیال زلف تو بستن خلاف سودا نیست
2 وفا ز عهد تو میجست دوش خاطر من جواب داد که خود این متاع با ما نیست
3 بسی بگفتمت ایدوست هست رای منت دهان ز شرم فرو بستهای همانا نیست
4 هزار بوسه ز لب وعده کردهای و یکی نمیدهی و مرا زهرهٔ تقاضا نیست