1 دلم ز عشق تبرا نمیتواند کرد صبوری از رخ زیبا نمیتواند کرد
2 غم از درون دل من برون نمیآید که ترک مسکن و ماوی نمیتواند کرد
3 بروی خوب مرا دیده روشنست ولی به هیچ وجه مهیا نمیتواند کرد
4 برفت دوش خیالش ز چشم من چه کند مقام بر لب دریا نمیتواند کرد
1 باد صبا جیب سمن برگشاد غلغل بلبل به چمن در فتاد
2 زنده کند مردهٔ صد ساله را باد چو بر گل گذرد بامداد
3 زمزم مرغان سخندان شنو تا نکنی نغمهٔ داود یاد
4 موسم عیشست غنیمت شمار هرزه مده عمر و جوانی به باد
1 ز کوی یار زمانی کرانه نتوان کرد جز آستانهٔ او آشیانه نتوان کرد
2 کسی که کعبهٔ جان دید بیگمان داند که سجدهگاه جز آن آستانه نتوان کرد
3 مرا به عشوهٔ فردا در انتظار مکش که اعتماد بسی بر زمانه نتوان کرد
4 ترا که گفت که با کشتگان راه غمت اشارتی به سر تازیانه نتوان کرد
1 میکند سلسلهٔ زلف تو دیوانه مرا میکشد نرگس مست تو به میخانه مرا
2 متحیر شدهام تا غم عشقت ناگاه از کجا یافت در این گوشهٔ ویرانه مرا
3 هوس در بناگوش تو دارد دل من قطرهٔ اشگ از آنست چو دردانه مرا
4 دولتی یابم اگر در نظر شمع رخت کشته و سوخته یابند چو پروانه مرا
1 گوئی آن یار که هر دو ز غمش خستهتریم با خبر نیست که مادر غم او بیخبریم
2 از خیال سر زلفش سر ما پرسود است این خیالست که ما از سر او درگذریم
3 با قد و زلف درازش نظری میبازیم تا نگویند که ما مردم کوته نظریم
4 دل فکنده است در این آتش سودا ما را وه که از دست دل خویش چه خونین جگریم
1 دردا که درد ما به دوایی نمیرسد وین کار ما به برگ و نوایی نمیرسد
2 در کاروان غم چو جرس ناله میکنم در گوش ما چو بانگدرایی نمیرسد
3 راهی که میرویم به پایان نمیبریم جهدی که میکنیم به جایی نمیرسد
4 این پای خسته جز ره حرمان نمیرود وین دست بسته جز به دعایی نمیرسد
1 خرم آن کس که غم عشق تو در دل دارد وز همه ملک جهان مهر تو حاصل دارد
2 جور و بیداد و جفا کردن و عاشق کشتن زیبد آنرا که چنین شکل و شمایل دارد
3 عاشق دلشده را پند خردمند چه سود رند دیوانه کجا گوش به عاقل دارد
4 مبتلائیست که امید خلاصش نبود هرکه بر پای دل از عشق سلاسل دارد
1 باز ترک عهد و پیمان کرده بود کشتن ما بر دل آسان کرده بود
2 دشمنانم بد همی گفتند و او گوش با گفتار ایشان کرده بود
3 زلف مشکینش پریشان گشته بود بس که خاطرها پریشان کرده بود
4 تا شنیدم آتشی در من فتاد آنکه بی ما عزم بستان کرده بود
1 دارد به سوی یاری مسکین دلم هوائی زین شوخ دلفریبی زین شنگ جانفزائی
2 زین سرو خوشخرامی گل پیش او غلامی مه پیش او اسیری شه پیش او گدائی
3 هر غمزهاش سنانی هر ابرویش کمانی گیسوی او کمندی بالای او بلائی
4 ما را ز عشق رویش هر لحظهای فتوحی ما را ز خاک کویش هر ساعتی صفائی
1 رمید صبر و دل از من چو دلنواز برفت چه چاره سازم از این پس چو چارهساز برفت
2 سوار گشته و عمدا گرفته باز به دست نموده روی به بیچارگان و باز برفت
3 به گریه چشمهٔ چشم بریخت چندان خون که کهنه خرقهٔ سالوسم از نماز برفت
4 جز از خیال قد و زلف یار و قصهٔ شوق دگر ز خاطرم اندیشهٔ دراز برفت