1 ز من مپرس که بر من چه حال میگذرد چو روز وصل توام در خیال میگذرد
2 جهان برابر چشمم سیاه میگردد چو در ضمیر من آن زلف و خال میگذرد
3 اگر هلاک خودم آرزوست منع مکن مرا که عمر چنین در ملال میگذرد
4 خیال مهر تو در چشم هر سهی سرویست که در حوالیش آب زلال میگذرد
1 دردا که درد ما به دوایی نمیرسد وین کار ما به برگ و نوایی نمیرسد
2 در کاروان غم چو جرس ناله میکنم در گوش ما چو بانگدرایی نمیرسد
3 راهی که میرویم به پایان نمیبریم جهدی که میکنیم به جایی نمیرسد
4 این پای خسته جز ره حرمان نمیرود وین دست بسته جز به دعایی نمیرسد
1 نسیم خاک مصلی و آب رکن آباد غریب را وطن خویش میبرد از یاد
2 زهی خجسته مقامی و جانفزا ملکی که باد خطهٔ عالیش تا ابد آباد
3 بهر طرف که روی نغمه میکند بلبل بهر چمن که رسی جلوه میکند شمشاد
4 بهر که درنگری شاهدیست چون شیرین بهر که برگذری عاشقیست چون فرهاد
1 دلم ز عشق تبرا نمیتواند کرد صبوری از رخ زیبا نمیتواند کرد
2 غم از درون دل من برون نمیآید که ترک مسکن و ماوی نمیتواند کرد
3 بروی خوب مرا دیده روشنست ولی به هیچ وجه مهیا نمیتواند کرد
4 برفت دوش خیالش ز چشم من چه کند مقام بر لب دریا نمیتواند کرد
1 ساقیا باز خرابیم بده جامی چند پختهای چند فرو ریز به ما خامی چند
2 صوفی و گوشهٔ محراب و نکونامی و زرق ما و میخانه و دردی کش و بدنامی چند
3 باده پیش آر که بر طرف چمن خوش باشد مطربی چند و گلی چند و گل اندامی چند
4 چشم و لب پیش من آور چو رسد باده به من تا بود نقل مرا شکر و بادامی چند
1 ترا که گفت که با ما وفا نشاید کرد دروغ گفت چه باشد چرا نشاید کرد
2 غلام لعل لب تست جان شیرینم چنین حکایت شیرین کجا نشاید کرد
3 به بوسه قصد لبت کردم از میان چشمت به غمزه گفت نشاید هلا نشاید کرد
4 میان موی و میان تو نکته باریکست در آن میان سخن از لب رها نشاید کرد
1 نقش روی توام از پیش نظر مینرود خاطر از کوی توام جای دگر مینرود
2 تا بدیدم لب شیرین تو دیگر زان روز بر زبانم سخن شهد و شکر مینرود
3 عارض و زلف دو تا شیفته کردند مرا هرگزم دل به گل و سنبل تر مینرود
4 مستی و عاشقی از عیب بود گو میباش «در من این عیب قدیم است و بدر مینرود»
1 گرم عنایت او در بروی بگشاید هزار دولتم از غیب روی بنماید
2 نظر به گلشن روحانیون نیندازم سرم به پایهٔ کروبیان فرو ناید
3 وگر به حال پریشان ما کند نظری ز روی لطف بر احوال ما ببخشاید
4 به پیش خاطرم ار کاینات عرضه کنند ز کبر دامن همت بدان نیالاید
1 دوش اشکم سر به جیحون میکشید دل بدان زلفین شبگون میکشید
2 ناتوان شخص ضعیفم هر زمان اشکریزان ناله را چون میکشید
3 گاه اشکش سوی صحرا میدواند گاه آهش سوی گردون میکشید
4 ناگهان خیل خیالش بر سرم لشکر از بهر شبیخون میکشید
1 هرگز کسی به خوبی چون یار ما نباشد مه را نظیر رویش گفتن روا نباشد
2 موئی چنان خمیده چشمی چنان کشیده در چین به دست ناید و اندر ختا نباشد
3 با او همیشه ما را جز لاله در نگیرد با ما همیشه او را جز ماجرا نباشد
4 گر حال من نپرسد عیبش مکن که هرگز سودای پادشاهی حد گدا نباشد