1 ز سوز عشق من جانت بسوزد همه پیدا و پنهانت بسوزد
2 ز آه سرد و سوز دل حذر کن که اینت بفسرد آنت بسوزد
3 مبر نیرنگ و دستان پیش او کو به صد نیرنگ و دستانت بسوزد
4 به دست خویشتن شمعی نیفروز که در ساعت شبستانت بسوزد
1 منم اسیر و پریشان ز یار خود محروم غریب شهر کسان و ز دیار خود محروم
2 به درد و رنج فرومانده و ز دوا نومید نشسته در غم و از غمگسار خود محروم
3 گزیده صحبت بیگانگان و نااهلان ز قوم و کشور و ایل و تبار خود محروم
4 ز روزگار مرا بهره نیست جز حرمان مباد هیچکس از روزگار خود محروم
1 بییار دل شکسته و دور از دیار خویش درماندهایم عاجز و حیران به کار خویش
2 از روزگار هیچ مرادی نیافتیم آزردهایم لاجرم از روزگار خویش
3 نه کار دل به کام و نه دلدار سازگار خونین دلم ز طالع ناسازگار خویش
4 یکدم قرار نیست دلم را ز تاب عشق در آتشم ز دست دل بیقرار خویش
1 دلم زین بیش غوغا بر نتابد سرم زین بیش سودا بر نتابد
2 ز شوقت بر دل دیوانهٔ ماست غمی کان سنگ خارا بر نتابد
3 غمت را گو بدار از جان ما دست که این ویرانه یغما بر نتابد
4 بیا امشب مگو فردا که اینکار دگر امروز و فردا بر نتابد
1 وصل جانان باشدم جان گو مباش در جهان جز فکر جانان گو مباش
2 ساکن خلوت سرای انس را گلشن و بستان و ایوان گو مباش
3 ما کجا اسباب دنیا از کجا مور را ملک سلیمان گو مباش
4 چون ز یزدان هرچه خواهی میدهد خلعت و انعام سلطان گو مباش
1 ما را ز شوق یار بغیر التفات نیست پروای جان خویش و سر کاینات نیست
2 از پیش یار اگر نفسی دور میشوم هر دم که میزنم ز حساب حیات نیست
3 در عاشقی خموشی و در هجر صابری این خود حکایتیست که در ممکنات نیست
4 رندی گزین که شیوهٔ ناموس و رنگ و بو غیر از خیال باطل و جز ترهات نیست
1 بیش از این بد عهد و پیمانی مکن با سبکروحان گران جانی مکن
2 زلف کافر کیش را برهم مزن قصد بنیاد مسلمانی مکن
3 غمزه را گو خون مشتاقان مریز ملک از آن تست ویرانی مکن
4 با ضعیفان هرچه در گنجد مگو با اسیران هرچه بتوانی مکن
1 در این چنین سره فصلی و نوبهاری خوش خوشا کسیکه کند عیش با نگاری خوش
2 کنار جوی گزین گوش سوی بلبل دار کنون که هست به هر گوشهای کناری خوش
3 گرت به دست فتد دامنی که مقصود است بگیر دامن کوهی و لالهزاری خوش
4 بیا به وصل دمی روزگار ما خوش کن به شکر آنکه ترا هست روزگاری خوش
1 در خود نمیبینم که من بی او توانم ساختن یادل توانم یک زمان از کار او پرداختن
2 من کوی او را بندهام کورا میسر میشود بر خاک غلطیدن سری در پای او انداختن
3 چون شمع هجران دیدهای باید که تا او را رسد با خنده گریان زیستن یا سوختن یا ساختن
4 هرگز نباید خواب خوش در چشم من تا ناگهان خیل خیالش صف زنان نارد برویش تاختن
1 یار پیمان شکنم با سر پیمان آمد دل پر درد مرا نوبت درمان آمد
2 این چه ماهیست که کاشانهٔ ما روشن کرد وین چه شمعیست که بازم به شبستان آمد
3 بخت باز آمد و طالع در دولت بگشاد مدعی رفت و مرا کار به سامان آمد
4 می بیارید که ایام طرب روی نمود گل بریزید که آن سرو خرامان آمد