از حد گذشت درد و به درمان از عبید زاکانی غزل 85
1. از حد گذشت درد و به درمان نمیرسیم
بر لب رسید جان و به جانان نمیرسیم
1. از حد گذشت درد و به درمان نمیرسیم
بر لب رسید جان و به جانان نمیرسیم
1. ما که رندان کیسه پردازیم
کشتهٔ شاهدان شیرازیم
1. ما گدایان بعد از این از کار و بار آسودهایم
چون به روزی قانعیم از روزگار آسودهایم
1. رفتم از خطهٔ شیراز و به جان در خطرم
وه کزین رفتن ناچار چه خونین جگرم
1. بیش از این بد عهد و پیمانی مکن
با سبکروحان گران جانی مکن
1. دلا باز آشفته کاری مکن
چو دیوانگان بیقراری مکن
1. در خود نمیبینم که من بی او توانم ساختن
یادل توانم یک زمان از کار او پرداختن
1. منگر به حدیث خرقهپوشان
آن سختدلان سستکوشان
1. خدایا تو ما را صفائی بده
به ما بینوایان نوائی بده
1. ای عاشقان رویت بر مهر دل نهاده
زنجیریان مویت سرها به باد داده
1. باز فکند در چمن، بلبل مست غلغله
گشت ز جنبش صبا دختر شاخ حامله
1. مرا دلیست ره عافیت رها کرده
وجود خود هدف ناوک بلا کرده