در این چنین سره فصلی و نوبهاری از عبید زاکانی غزل 73
1. در این چنین سره فصلی و نوبهاری خوش
خوشا کسیکه کند عیش با نگاری خوش
1. در این چنین سره فصلی و نوبهاری خوش
خوشا کسیکه کند عیش با نگاری خوش
1. وصل جانان باشدم جان گو مباش
در جهان جز فکر جانان گو مباش
1. نه بر هرخان و خاقان میبرم رشک
نه بر هر میر و سلطان میبرم رشک
1. ای ترک چشم مستت بیمار خانهٔ دل
زلف تو دام جانها خال تو دانهٔ دل
1. گوئی آن یار که هر دو ز غمش خستهتریم
با خبر نیست که مادر غم او بیخبریم
1. حال خود بس تباه میبینم
نامهٔ دل سیاه میبینم
1. ما سریر سلطنت در بینوائی یافتیم
لذت رندی ز ترک پارسائی یافتیم
1. یارب از کرده به لطف تو پناه آوردیم
به امید کرمت روی به راه آوردیم
1. منم اسیر و پریشان ز یار خود محروم
غریب شهر کسان و ز دیار خود محروم
1. باز در میکده سر حلقهٔ رندان شدهام
باز در کوی مغان بی سر و سامان شدهام
1. قصد آن زلفین سرکش کردهام
خاطر از سودا مشوش کردهام
1. هرگه که شبی خود را در میکده اندازیم
صد فتنه برانگیزیم صد کیسه بپردازیم