1 هر صبح که جام عشق گیرم بر دست سرمایه نیستی کنم در سر هست
2 هر لحظه برانگیخت قیامت ز وجود هر جرعه ز جان تو که در جام بنشست
1 دیرست که خواجه مجددین از سر دست ننوشت و نکرد یاد ما چیزی هست
2 کو معتمدی که گوید اسباب معاش گر می شود اطلاق براتی بفرست
1 در دامن دوستان دانا زن دست گر دانایی توان ز نادانی رست
2 با آنک سخن ز نیستی باید گفت هرگز نتوان گفت ز هستیت هست
1 گویند که ای زمام دل داده ز دست چونست که شوریده و مستی پیوست
2 از زلف تو یک حلقه و صد بیدل صد وز جام تو یک جرعه و صد عاشق ماست
1 ای دل چو بدو نیک جهان بر گذرست شادی کن و غم مخور که دنیا سمرست
2 سر گشتگی من و تو از چرخ مدان کو هم ز من و تو نیز سرگشته تر است
1 زان روی که روی عاشقان در یادست یک رو نی، که رویها بسیارست
2 یک روی شو و روی بگردان ز دو روی زیرا که دو روی روی در دیوارست
1 می گر چه که طبع تلخ، شورانگیز ست موتی است حقیقت که حیات آمیزست
2 کندست ازو فهم فرو بسته دهان با عقلش از آن همیشه دندان تیزست
1 با دیده و ره ندیده بسیار کس است با دیده وری رو اگرت دست رس است
2 نادیده به خویشتن به جایی نرسی در خانه اگر کس است این نکته بس است
1 گر هیچ هدایتی کند عزمی جست داریم توکلی و تسلیمی سست
2 ما گر چه گناهکار و بد کرداریم یا رب همه امید به بخشایش توست
1 دیدار به ما نمود و در پرده نشست نگشاده ره وصال و در، بر ما بست
2 با ما نه به صورت و به معنی با ما آنجا که من نیست، ببین آنجا هست