چشم تو ز بس که از حکیم نزاری قهستانی رباعی 49
1. چشم تو ز بس که کرد خون از چپ و راست
در خون چو دلم غرق شد آنک پیداست
...
1. چشم تو ز بس که کرد خون از چپ و راست
در خون چو دلم غرق شد آنک پیداست
...
1. با یار بگفتم به زبانی که مراست
گر آرزوی روی تو جانم برخاست
...
1. هر صبح که جام عشق گیرم بر دست
سرمایه نیستی کنم در سر هست
...
1. دیرست که خواجه مجددین از سر دست
ننوشت و نکرد یاد ما چیزی هست
...
1. در دامن دوستان دانا زن دست
گر دانایی توان ز نادانی رست
...
1. گویند که ای زمام دل داده ز دست
چونست که شوریده و مستی پیوست
...
1. ای دل چو بدو نیک جهان بر گذرست
شادی کن و غم مخور که دنیا سمرست
...
1. زان روی که روی عاشقان در یادست
یک رو نی، که رویها بسیارست
...
1. می گر چه که طبع تلخ، شورانگیز ست
موتی است حقیقت که حیات آمیزست
...
1. با دیده و ره ندیده بسیار کس است
با دیده وری رو اگرت دست رس است
...
1. گر هیچ هدایتی کند عزمی جست
داریم توکلی و تسلیمی سست
...
1. دیدار به ما نمود و در پرده نشست
نگشاده ره وصال و در، بر ما بست
...