1 هر نفس این پرده چابک رقیب بازیی از پرده برآرد غریب
2 نطع پر از زخمه و رقاص نه بحر پر از گوهر و غواص نه
3 از درم و دولت و از تاج و تیغ نیست دریغ ار تو نخواهی دریغ
4 گر رسدت دل به دم جبرئیل نیست قضا ممسک و قدرت بخیل
1 در چمن باغ چو گلبن شکفت بلبلی با باز درآمد به گفت
2 کز همه مرغان تو خاموش ساز گوی چرا بردهای آخر به باز
3 تا تو لب بسته گشادی نفس یک سخن نغز نگفتی به کس
4 منزل تو دستگه سنجری طعمهٔ تو سینه کبک دری
1 ما که به خود دست برافشاندهایم بر سر خاکی چه فروماندهایم
2 صحبت این خاک ترا خار کرد خاک چنین تعبیه بسیار کرد
3 عمر همه رفت و به پس گستریم قافله از قافله واپس تریم
4 این دو فرشته شده در بند ما دیو ز بدنامی پیوند ما
1 خیز و وداعی بکن ایام را از پس دامن فکن این دام را
2 مملکتی بهتر ازین ساز کن خوشتر ازین حجره دری باز کن
3 چون دل و چشمت به ره آورد سر ناله و اشکی به ره آورد بر
4 تا به یکی نم که برین گل زنی لاف ولی نعمتی دل زنی
1 قلب زنی چند که برخاستند قالبی از قلب نو آراستند
2 چون شکم از روی بکن پشتشان حرف نگهدار ز انگشتشان
3 پیش تو از نور موافقترند وز پَسَت از سایه منافقترند
4 سادهتر از شمع و گرهتر ز عود ساده به دیدار و کره در وجود
1 ای ز خدا غافل و از خویشتن در غم جان مانده و در رنج تن
2 این من و من گو که درین قالب است هیچ مگو جنبش او تا لب است
3 چون خم گردون به جهان در مپیچ آنچه نَه آنِ تو، به آن در مپیچ
4 زور جهان بیش ز بازوی توست سنگ وی افزون ز ترازوی توست
1 صَبَّحَکَ الله صباح ای دبیر چون قلم از دست شدم دستگیر
2 کاین نمط از چرخ فزونی کند با قلمم بوقلمونی کند
3 زین همه الماس که بگداختم گزلکی از بهر ملک ساختم
4 کاهن شمشیرم در سنگ بود کوره آهنگریم تنگ بود
1 ای به نسیمی علم افراخته پیش غباری علم انداخته
2 ده نه و دروازه دهقان زده ملک نه و تخت سلیمان زده
3 تیغ نهای زخم بی اندازه چیست کوس نهای اینهمه آوازه چیست
4 چون دهن تیغ درم ریز باش چون شکم کوس تهی خیز باش
1 مجلس خلوت نگر آراسته روشن و خوش چون مه ناکاسته
2 شمع فروزان و شکر ریخته تخت زده غالیه آمیخته
3 دشمن جانست ترا روزگار خویشتن از دوستیش واگذار
4 بین که بزنجیر کیان را کشید هرکه درو دید زبان را کشید
1 قصد شنیدم که در اقصای مرو بود ملکزاده جوانی چو سرو
2 مضطرب از دولتیان دیار ملک بر او شیفته چون روزگار
3 تازگیش را کهنان در ستیز پر خطر او زان خطر نیم خیز
4 یک شب از آن فتنه پر اندیشه خفت دید که پیریش در آن خواب گفت