1 پای مسیحا که جهان مینبشت بر سر بازارچهای میگذشت
2 گرگ سگی بر گذر افتاده دید یوسفش از چه بدر افتاده دید
3 بر سر آن جیفه گروهی نظار بر صفت کرکس مردار خوار
4 گفت یکی وحشت این در دماغ تیرگی آرد چو نفس در چراغ
1 خیز و بساط فلکی درنورد زانکه وفا نیست درین تخته نرد
2 نقش مراد از در وصلش مجوی خصلت انصاف ز خصلش مجوی
3 پای درین بحر نهادن که چه بار دین موج گشادن که چه
4 باز به بط گفت که صحرا خوش است گفت شبت خوش که مرا جا خوش است
1 مؤبدی از کشور هندوستان رهگذری کرد سوی بوستان
2 مرحلهای دید مُنَقَّش رباط مملکتی یافت مُزَوَّر بساط
3 غنچه به خون بسته چو گردون کمر لاله کم عمر ز خود بیخبر
4 از چمن انگیخته گل رنگ رنگ وز شکر آمیخته می تنگ تنگ
1 خیز و وداعی بکن ایام را از پس دامن فکن این دام را
2 مملکتی بهتر ازین ساز کن خوشتر ازین حجره دری باز کن
3 چون دل و چشمت به ره آورد سر ناله و اشکی به ره آورد بر
4 تا به یکی نم که برین گل زنی لاف ولی نعمتی دل زنی
1 با دو حکیم از سر همخانگی شد سخنی چند ز بیگانگی
2 لاف منی بود و توی برنتافت ملک یکی بود و دوی برنتافت
3 حق دو نشاید که یکی بشنوند سر دو نباید که یکی بدروند
4 جای دو شمشیر نیامی که دید بزم دو جمشید مقامی که دید
1 پیری عالم نگر و تنگیَش تا نفریبی به جوان رنگیش
2 بر کف این پیر که برنا وَشَست دسته گلی می نگری، وآتشست
3 چشمه سراب است فریبش مخور قبله صلیب است نمازش مبر
4 زین همه گل بر سر خاری نِهای گر همه مستند تو باری نِهای
1 کعبه روی عزم ره آغاز کرد قاعده کعبه روان ساز کرد
2 زآنچه فزون از غرض کار داشت مبلغ یک بدره دینار داشت
3 گفت فلان صوفی آزاد مرد کاستن از عالم کوتاه گرد
4 در دلم آید که دیانت در اوست در کس اگر نیست امانت در اوست
1 ای شده خشنود به یکبارگی چون خر و گاوی به علفخوارگی
2 فارغ ازین مرکز خورشید گَرد غافل از این دایره لاجورد
3 از پی صاحب خبرانست کار بیخبران را چه غم از روزگار
4 بر سر کار آی چرا خفتهای کار چنان کن که پذیرفتهای
1 پادشهی بود رعیت شکن وز سر حجت شده حجاج فن
2 هرچه به تاریک شب از صبح زاد بر در او درج شدی بامداد
3 رفت یکی پیش ملک صبحگاه راز گشایندهتر از صبح و ماه
4 از قمر اندوخته شب بازی ای وز سحر آموخته غمازی ای
1 هر نفس این پرده چابک رقیب بازیی از پرده برآرد غریب
2 نطع پر از زخمه و رقاص نه بحر پر از گوهر و غواص نه
3 از درم و دولت و از تاج و تیغ نیست دریغ ار تو نخواهی دریغ
4 گر رسدت دل به دم جبرئیل نیست قضا ممسک و قدرت بخیل