پادشهی بود رعیت شکن از نظامی گنجوی خمسه 47
1. پادشهی بود رعیت شکن
وز سر حجت شده حجاج فن
...
1. پادشهی بود رعیت شکن
وز سر حجت شده حجاج فن
...
1. هر نفس این پرده چابک رقیب
بازیی از پرده برآرد غریب
...
1. قصد شنیدم که در اقصای مرو
بود ملکزاده جوانی چو سرو
...
1. ای به نسیمی علم افراخته
پیش غباری علم انداخته
...
1. کودکی از جملهٔ آزادگان
رفت برون با دو سه همزادگان
...
1. ای ز خدا غافل و از خویشتن
در غم جان مانده و در رنج تن
...
1. رهروی از جمله پیران کار
میشد و با پیر مریدی هزار
...
1. قلب زنی چند که برخاستند
قالبی از قلب نو آراستند
...
1. خاصگیی محرم جمشید بود
خاصتر از ماه به خورشید بود
...
1. مجلس خلوت نگر آراسته
روشن و خوش چون مه ناکاسته
...
1. دور خلافت چو به هارون رسید
رایت عباس به گردون رسید
...
1. ما که به خود دست برافشاندهایم
بر سر خاکی چه فروماندهایم
...