1 عالمی در شادی و ما را غم است این غم ما از برای عالم است
2 چشم غیرت بین ما را نور نیست هر کجا سوریست آنجا ماتم است
3 روزگارم زخمها بسیار زد زخم تو آن زخمها را مرهم است
4 جان سلیمان است و دل خاتم در آن نقش روی دوست اسم اعظم است
1 سر نهادیم بسودای کسی کاین سر ازوست نه همین سر که تن و جان و جهان یکسر ازوست
2 گر گل افشاند و گر سنگ زند چتوان کرد مجلس و ساقی و مینا و می و ساغر ازوست
3 کر بتوفان شکند یا که بساحل فکند ناخداییست که هم کشتی و هم صرصر ازوست
4 من بدل دارم و شاهد برخ و شمع بسر آنچه پروانه ی دلسوخته را در پر ازوست
1 زان شعله که در دلم نهان است افسرده زبانه ی زمان است
2 گر دود بر آید از نهادم این سوزنه در خور بتان است
3 اندام تو گلبنی که خارش خارا و حریر و پرنیان است
4 آسایش دوستان از این است آرایش بوستان از آن است
1 قاصدی مژده رسان در راه است روز آراستن خرگاه است
2 صبح عیداست و جهان تا بجهان خرم از دولت شاهنشاه است
3 بر من و واپسیم عیب مکن همه جا مقصد من همراه است
4 چاه با راه در این پرده یکیست راه یوسف سوی مصر از چاه است
1 ای جمالت شمع هر جا محفلی ست از خیالت پرتوی با هر دلی ست
2 چون منی را با تو بودن مشکل است ورنه آسان با تو هرجا مشکلی ست
3 برفشان اشکی بخاک راه دوست گل از آنجا سرزند کانجا گلی ست
4 رو بسویش نه که رویش سوی تست بی قبولش نیست هرجا مقبلی ست
1 چشم صاحبنظران خیره بر آن ایوان است که بهر سو نگری حلوه که جانان است
2 عکسها در نظر آیند ولی یک اصل است جسمها جلوه گر آینده ولی یک جان است
3 دیده ی اصل نگر شیفته ی صورت عکس عکس بر اصل عجب نیست اگر حیران است
4 باغبان رونق یک باغ به سد گلبن داد گلبن ماست که رونق ده سد بستان است
1 این چه دشت است که سرتاسر آن گردی نیست که بر او دیده ی خونین و رخ زردی نیست
2 خرم آن کس که برویش ز رهت گردی هست وانکه بر دل، دگر از هیچ رهش گردی نیست
3 عقل در کشمکش نفس درنگی نکند این دغل را بجز از عشق هماوردی نیست
4 پا بدامن کش و از جان و جهان دست بدار دوست جویان را حاجت بجهانگردی نیست
1 دوست میگفتم ترا زاول نه آن میبینمت دشمن دل بودی اینک خصم جان میبینمت
2 نه همین در کاخ دل با چشم جان میبینمت در جهان با چشم صورت بین عیان میبینمت
3 تو کجا و مهر و کین من، من از سودای عشق گه به خود نامهربان گه مهربان میبینمت
4 تا به پیری ای جوان باری ببینی آفتی کآفت دین و دل پیر و جوان میبینمت
1 چه شتابی از پی من تو که رنجه شد سمندت که من آمدم در این دشت که اوفتم به بندت
2 تو نکو پسندی و من چه کنم که تا پسندت نشوم، نگو نگردم من و لایق کمندت
3 تو اگر ملولی از من، سر خویشتن بگیرم من و چشم اشکبارم، تو و لعل نوشخندت
4 دل زاهدان توانی ببری از آن نبردی که نبود صید غافل زتو، در خور کمندت
1 هر کرا دل با خدای مطلق است ناخدا موج است و دریا زورق است
2 غرقه در دریا همی جوید کنار چون کند آن کو بخود مستغرق است
3 نیست باید شد زخود تا هست شد سلب خود از خود حدیثی مغلق است
4 جان زجانان، تن زخاک آمد پدید هر کجا فرعی ز اصلی مشتق است