1 بدردم ننگرد درمانم این است پریشان خواهدم سامانم این است
2 نه بتوانم برید از وی نه پیوست که هم جان هم بلای جانم این است
3 چه غم زین ره روم یا باز گردم که هم آغاز و هم پایانم این است
4 پناهی نیست جز قهرش ز قهرش که هم کشتی و هم توفانم این است
1 نوبت عیداست و عید دولت و دین است عید بدوران شهریار قرین است
2 خطبة دولت بنام حامی ملک است شاهد دنیا بکام ناصر دین است
3 دست کرم زاستین سؤال گرای است پای ستم زآستان عقال گزین است
4 صدر قضا آستان رای صوابست دست قدر آستین عزم متین است
1 منع نظاره روا نیست تماشایی را ورنه فرقی نبود زشتی و زیبایی را
2 یار ما شاهد هر جمع بود وین عجب است که بخود ره ندهد عاشق هر جایی را
3 وقتم امشب همه در صحبت بیگانه برفت تا چرا شکر نگفتم شب تنهایی را
4 ساقی امشب می از اندازه فزون میدهدم تا بشویم بقدح دفتر دانایی را
1 زنده بی عشق کسی در همه ی عالم نیست وانکه بی عشق بماند نفسی آدم نیست
2 تا چه باشد بسر پیر خرابات که من بیکی جرعه می اندیشه ام از عالم نیست
3 غم و شادی که بیک لحظه دگرگون گردد چه غم، ار باشد و گر زانکه نباشد غم نیست
4 کفر و دین عقل و جنون دانش و دانایی را آزمودیم درین پرده کسی محرم نیست
1 نه دست من همین بهر هلاکم دامنت گیرد به سد امید اگر آیی به خاکم دامنت گیرد
2 از آن ناله که میترسم مرا با ذوق بیدادت چو بیند دیگری بعد از هلاکم دامنت گیرد
3 مده چاک گریبان در کف آلودهدامانان که دست عشق پاک از جیب چاکم دامنت گیرد
4 دهی بر باد اگر خاکم ز دامانت غباری کم که باشم من که دستی در هلاکم دامنت گیرد
1 گر شهر حرام است و گرماه صیام است بودن نفسی بی می و معشوق حرام است
2 آورده برفتار صنوبر که خرام است کردست بپا شور قیامت که قیام است
3 دل برده بیک عشوه که این رسم نگاه است جان داده بیک گفته که این طرز کلام است
4 زاهد مگر از وعده ی جنت برد از راه آنرا که نه در کوی خرابات مقام است
1 گر چه ما را پای تا سرجرم و سر تا پا خطاست خواجه دید آنگه خرید، ار عیب ها پوشد رواست
2 آنکه دستم داد اگر دستم بگیرد در خور است آنکه مستم کرد اگر عذرم پذیرد هم سزاست
3 گر بخشم آید حلیم است ار ببخشاید کریم گر بخواند شهریار است ار براند پادشاست
4 بی خطا گیرد که این عدل است و اینش عادل است بی سزا بخشد که این فضل است و اینش اقتضاست
1 عقل با عشق کی شود دمساز نبرد صرفه سحر از اعجاز
2 تا چه فرمان رسد ز درگه دوست سر نهادم بر آستان نیاز
3 دل زکف رفته، جان رسیده بلب چشم بر راه و گوش بر آواز
4 هیچ حاجت بعرض حاجت نیست با خداوند گار بنده نواز
1 در دست نفس سرکش مقهور و مضطریم یا مطلق الاساری ادعوک یا کریم
2 قلبی که از خزانه ی صنعت بما رسید صراف عدل ار نپذیرد کجا بریم
3 تو خو برو چرا فکنی پرده بر جمال بر ما بپوش پرده که ما زشت منظریم
4 با دیده ای که غیر ترا بیند آن عجب داریم چشم آنکه بروی تو ننگریم
1 خرم آنان کافرید از نور خود یزدانشان آفرینش تابشی از طلعت تابانشان
2 باز گردانند مهر از غرب و شق سازند ماه آسمان گوییست گویی در خم چوگانشان
3 چون به حکم آیند و تمکین خاک تنشان خوابگاه چون براق عزم در زین آسمان میدانشان
4 تشنه لب در رزم دشمن لیک اندر بزم دوست چشمه ی خور دردی از ته جرعهٔ دورانشان