1 تا به کی افزایش تن کاهش جان تا به کی خانه ویران از پی تعمیر زندان تا به کی
2 وادی خونخوار عشق است این نه بازار هوس ترک سر باید در این ره فکر سامان تا به کی
3 دل بر دلبر بیفکن جان بر جانان فرست این غم دل تا بچند این انده جان تا به کی
4 با قضای حق چه خیزد از رضای این و آن کیست این یا چیست آن این تا به چند آن تا به کی
1 در همه کون و مکان نیست جز اینم هوسی که مگر بی هوسی زیست توانم نفسی
2 شعله ها سر زده ام از دل و جان طور صفت موسیی نیست دریغا که بجوید قبسی
3 بسته این گمشدگان دیده و گوش ارنه براه کاروانیست نمودار و نواخوان جرسی
4 راز رندان خرابات مپرسید ز ما بکسی راز مگویید که گوید بکسی
1 شب آمد و دل باز نیامد ز در او یا رب دگر امروز چه آمد بسر او
2 یار آمد و از دل خبری نیست خدا را دیگر ز که پرسیم ندانم خبر او
3 نشنیده نداد او ز چه بر قصه ی ما گوش نا دیده فتادیم چرا از نظر او
4 ظلم است که بر بام تو بالی نفشاند آن مرغ که دردام تو رسته ست پر او
1 یک بار نخواندند و نگفتند کجایی تا چند توان رفتن تا خوانده بجایی
2 ترسم ز خرابی دل ای دوست که گویند این خانه نبودست در آن خانه خدایی
3 تا غیر شود شاد ز آزردگی من دانسته زمن پرسی کازرده چرایی
4 بر هر که ستم رفت بباید کرمی کرد شادم که بجز من نکند دوست جفایی
1 دیدیم کرانه تا کرانه غیر از تو نبود در میانه
2 هم دست هزار آستینی هم صدر هزار آستانه
3 یک گلبن و سد هزار گلشن یک شاهد و سد هزار خانه
4 شادی زمانه جاودان نیست اندوه تو عیش جاودانه
1 ماه بزم افروزم امشب بی نقاب است آنچنان یاعیان در ظلمت شب آفتاب است آنچنان
2 لطفها پنهان بقهرش شهد ها در زیر زهر در گمان خلقی که با من در عتاب است آنچنان
3 در بهای یک نگه دل برد و جان خواهد زمن باز پندارد که کارم بی حساب است آنچنان
4 یار ما را نیست با دلهای ویران رحمتی یا نمیداند که ما را دل خراب است آنچنان
1 نه جا بسایه ی شاخی نه پا بحلقه ی دامی نه پر شکسته بسنگی نه بر نشسته ببامی
2 بسی عجب نبود گر قرار هست و شکیبت که از دیار حبیبت نیامدست پیامی
3 تمام سوخته دودی نداشت بر سر آتش تو کز جفا بخروشی خموش باشد که خامی
4 میان باع حدیثی ز قامت تو بر آمد بپا ستاد صنوبر ولی نداشت خرامی
1 سقی من وابل لامن طلالی بوادی الطف ار باع المعالی
2 خوشا و خرما روزی که بینم مطایا ناتساق الی الرحالی
3 فهل لی ناقة الاغرامی و هل لی رخله الا ابتهالی
4 پرستاران پی درمان دردم سکونی لیس الا فی ارتحالی
1 ترسم از چشم بد خلق رسد بر تو گزندی گو بسازند نقابی و بسوزند سپندی
2 ما نه خود لایق تیریم و نه شایسته ی بندی ور نه آن ابرو و آن طره کمان است و کمندی
3 لاف قوت مزن ای خواجه که از ما نخرد کس جز دل خسته درین رسته و جز جان نژندی
4 لاف خصمی منت هست دریغا ز مصافی تا بیازیم سنانی و بتازیم سمندی
1 هوسی میبردم سوی کسی تا چه بازم بسر آرد هوسی
2 خبری نیستم از راه هنوز ناله ای میشنوم از جرسی
3 ذوق پرواز چه داند مرغی کامد از ببضه برون در قفسی
4 عشق نگذاشت کر از من اثری عیب عاشق نتوان گفت بسی