1 عجب نبود بگلشن جا اگر فصل خزان دارم کنون نه رشک بر گلچین، نه باک از باغبان دارم
2 ز پی شادی و غم دارد غم و شادی چرا خود را ز غم غمگین نمایم یا ز شادی شادمان دارم
3 حدیث عشق من افسانه شد در شهر و میباید ز شرم عاشقی پیش تو درد دل نهان دارم
4 چه باکم از گرفتاری که صیادم درین گلشن قفس بر شاخی آویزد که در وی آشیان دارم
1 بصید ما نظر افکند شهسوار دگر بشهر ما گذر آورد شهریار دگر
2 اگر تو پای عنایت کشیدی از سرما کشید سرو دگر سر زجویبار دگر
3 وگر تو برگ تلطف ببردی از بر ما نموده تازه گلی رخ زشاخسار دگر
4 بشاخسار دگر طرح آشیان فکنم که ره بگلشن ما یافت نو بهار دگر
1 نه هشیارم توان گفتن نه مستم که هم پیمانه هم پیمان شکستم
2 ز پا افکنده ام خود را در این دشت مگر روزی رسد دستی بدستم
3 کرا تا سوی من افتد گذر باز بسد امید در راهی نشستم
4 نمیدانم تویی یا من در این بزم همی بینم که خود را می پرستم
1 جان چو میرفت چرا زیست تنم بی تو دارم عجب از زیستنم
2 تا درین شهر چسان افتادم که رهی نیست بوی وطنم
3 هرگزم رخصت پرواز نبود دل باین شاد که مرغ چمنم
4 بیکی جام میم کس ننواخت من باین خوش که درین انجمنم
1 آمدم تا رسم تو در عاشقی پیدا کنم عشق را فرزانه سازم عقل را شیدا کنم
2 عشق را زیبق بگوش و عقل را نشتر بچشم تا چه زاید این اصم را جفت آن اعما کنم
3 زحمت ساقی، که عمرش بادباقی، تا بکی رخصتی خواهم که تالب بر لب دریا کنم
4 عشق را از دیده سوی دل برم از دل بجان باده را از لب بجام از جام در مینا کنم
1 این خیال خودپرستانند غافل کان جمال تا به چشمی درنیاید برنیاید در خیال
2 عقل گوید رب ارنی عشق میگوید که هی! کَیفَ اَعبُد؟ گاه من معبودم و گه ذوالجلال
3 کَیفَ اَعبُد را شنیدی کوش تا بینی رُخَش دیدهٔ ربّی اری گر هم طلب کن زان جمال
4 یک خطاب آمد به عقل و عشق از دربار دوست در صماخ این تجنب در سماع آن یقال
1 طاعت از دست نیاید گنهی باید کرد در دل دوست به هر حیله رهی باید کرد
2 منظر دیده قدمگاه گدایان شده است کاخ دل درخور اورنگ شهی باید کرد
3 تیغ عشق و سر این نفس مقنع بخرد زین سپس خدمت صاحب کلهی باید کرد
4 روشنان فلکی را اثری در ما نیست حذر از گردش چشم سیهی باید کرد
1 تا به کی این صبح و این شام مکرر بگذرد حیف باشد عمر اگر زینسان سراسر بگذرد
2 ای خوشا آن صبح کز رویی منور بر دمد وان شب دلکش که با مویی معنبر بگذرد
3 ترسمت ای خفته در دامان کوهی سیل خیز خواب نگذاری ز سر تا آبت از سر بگذرد
4 کوش تا جاوید در زحمت نمانی ورنه عمر بگذرد آخر چه سود از آن که خوشتر بگذرد
1 بگیر دست دل و سر بر آور از افلاک چه خواهی از تن خاکی که باز گردد خاک
2 بکوش تا مگر این خار گل ببار آرد و گرنه بار نیابد ببزم شه خاشاک
3 باشک دیده بشوی و بخاک چهره بسای کز آب و خاک توان کرد پاک هر ناپاک
4 ملول شد دلم از تن، خدای را در شهر کراست خنجر خونریز و بازوی چالاک
1 من نه آنم که دل آزرده ز بیداد شوم هر ستم را کرمی بینم و دلشاد شوم
2 تا توانی بخرابی من ای عشق بکوش من نه آنم که از این پس دگر آباد شوم
3 از عتابی که بیادش دهدم خوشتر چیست ستم آنست که یکباره من از یاد شوم
4 اگرش جانب گلزار گذاری بفتد سر کنم نغمه و تا خانه ی صیاد شوم