1 آخر این روز بشب میرسد این صبح بشام عاقل آنست که خاطر ننهد بر ایام
2 سخت شد کار و دریغا که هوسها همه سست سوخت جان از غم و آوخ که طعمها همه خام
3 ره بپایان شد و دردا که ندانیم هنوز بکجا میرود این اشتر بگسسته زمام
4 توسن عمر ازین دشت سراسر بگذشت تا زنی چشم بهم بگذرد این یک دو سه گام
1 شب عید است بیا تا لب ساغر گیریم غم سی روزه بیک جرعه ز دل بر گیریم
2 دور ماه فلک امروز بپایان آمد وقت آنست که دور قدح از سر گیریم
3 سبحه و خرقه ی سالوس به یک سو فکنیم راه رندان قدح نوش قلندر گیریم
4 شستشویی برخ از چشمه ی حیوان جوییم بکف آیینه بر آیین سکندر گیریم
1 من بدین ساعد سیمین که تو داری دانم که اگر تیغ زنی از تو حذر نتوانم
2 اگرم تلخ فرستی بحلاوت نوشم اگرم غیب نویسی بارادت خواهم
3 اگرم تاج دهی چاکر این درگاهم اگرم سر طلبی شاکر این فرمانم
4 دگر از غم نگریزم که تویی غمخوارم دگر از درد ننالم که تویی درمانم
1 بیاد نیست جز انیم که من بیاد تو باشم جز این مراد ندارم که بر مراد تو باشم
2 چو یاد غمزده غم آورد از آن نپسندم بخود غمی که مبادا غمین بیاد تو باشم
3 غمت مباد اسیری اگر بدام تو میرد فدای خاطر آزاد و جان شاد تو باشم
4 مرا چه باک که سد کوه آتش است در این ره اگر چه کاه ضعیفم اسیر باد تو باشم
1 روزی که نبینند نشانی بجهانم از خاک در میکده جویند نشانم
2 جانم بلب و جام لبالب ز شراب است شاهد ببرم به که شهادت بزبانم
3 تا خاک وجودم بکجا باد کشاند امروز که خاک قدم باده کشانم
4 از کنج خرابات بجایی نبرم رخت گر خلد برین است که من باز برآنم
1 تا چه گفتند که خاموش شدیم پای تا سر همه تن گوش شدیم
2 تاب دیدار تو در ما نبود پرده بردار که از هوش شدیم
3 دوش در میکده بودیم امروز سر خوش از منزلت دوش شدیم
4 کلفت عقل گران بود بدوش مست و دیوانه و مدهوش شدیم
1 از جان گذشته ایم و بجانان رسیده ایم از درد رسته ایم و بدرمان رسیده ایم
2 ما را بسر توقع سامان خویش نیست کز سر گذشته ایم و بسامان رسیده ایم
3 رین ره ببوی طره ی مشکین دلفریب مسکین و دلفکار و پریشان رسیده ایم
4 ناصح مگو ملامت شوریدگان عشق نا خوانده ما نه بر سر این خوان رسیده ایم
1 منم کاکنون به عالم غم ندارم و گر دارم غم عالم ندارم
2 ز قلاشی و رسوایی و مسنی اساس شادمانی کم ندارم
3 گریبان من و دست رضایت چرا دل شاد و جان خرم ندارم
4 اگر رحمی کنی زخمی دگر زن که دیگر طاقت مرهم ندارم
1 طلعت دوست عیان میخواهم هرچه جز اوست نهان میخواهم
2 سری از همت خاک در دوست فارغ از کون و مکان میخواهم
3 دلی آنسان که مراد دل اوست خالی از هر دو جهان میخواهم
4 ساغر از دست جوانان زده ام جامی از پیر مغان میخواهم
1 بر چشمه ی نوش لبش افتاد چو راهم زلف و زنخش بست و در افکند بچاهم
2 شمشیر کشیدست بقتل من از ابرو تا خلق بدانند که عشق است گناهم
3 عشق آمد و زدار دل و چشم آتش و آبی بر دامن ناپاکم و بر روی سیاهم
4 دوست فراقی که تغیر نپذیرد خوشتر زوصالی که بود گاه بگاهم