هوسی میبردم سوی کسی از نشاط اصفهانی غزل 239
1. هوسی میبردم سوی کسی
تا چه بازم بسر آرد هوسی
1. هوسی میبردم سوی کسی
تا چه بازم بسر آرد هوسی
1. نه جا بسایه ی شاخی نه پا بحلقه ی دامی
نه پر شکسته بسنگی نه بر نشسته ببامی
1. در اول جذب عشق از جانب جانانه بایستی
وگرنه سوز شمع از آتش پروانه بایستی
1. هم ز کارم منع کردی هم بکارم داشتی
اختیارم دادی و بی اختیارم داشتی
1. خامش ای دل منشین کو بودش رحم بسی
نه چنان هم که دهد بی طلبی کام کسی
1. مگو مرگ است بی او زندگانی
که این ناکامی است آن کامرانی
1. نشاید ار چو تویی در کنار من باشی
همین بس است که گویند یار من باشی
1. چرا چو ابر نگریی چرا چو باد نکوشی
چرا بروز ننالی چرا بشب نخروشی
1. ای شیفته ی روی نکوی تو جهانی
نیکو نتوان گفت که نیکو تر از آنی
1. برون از خویشتن یک ره اگر گامی دو بگذاری
دمی بی دوست ننشینی رهی بی دوست نسپاری
1. گر نه رخسار وی آشوب جهان بایستی
آن پری از نظر خلق نهان بایستی
1. دل دگر با که سپارم که تو در جان منی
جان دگر با که فشانم که تو جانان منی