1 ناله ها بر لب و از ناله اثرها داریم با خیال تو چه شبها چه سحرها داریم
2 بیخود و بیخبر و عاجز و مسکین و ضعیف بخر ای خواجه ببین تا چه هنرها داریم
3 از دیار دگریم آمده سوی تو، کجاست ترجمانی که بگوید چه خبرها داریم
4 یک نظر بیش بلعل تو ندیدیم و کنون روزگاریست که در دیده گهرها داریم
1 از بس گداختم ز غمت ناتوان شدم تا آنچنان که کام تو بود آنچنان شدم
2 زان پیشتر که گل دمد از بوستان شدم فارغ ز حادثات بهار و خزان شدم
3 گفتم بترک هستی و رستم ز عشق و عقل آسوده هم ز دزد و هم از پاسبان شدم
4 سد بار جام زهر کشیدم بامتحان لب تشنه باز بردر دیر مغان شدم
1 نه هشیارم توان گفتن نه مستم که هم پیمانه هم پیمان شکستم
2 ز پا افکنده ام خود را در این دشت مگر روزی رسد دستی بدستم
3 کرا تا سوی من افتد گذر باز بسد امید در راهی نشستم
4 نمیدانم تویی یا من در این بزم همی بینم که خود را می پرستم
1 ما بندگان نه در خور این پایه بوده ایم گوی سعادت از کرم شه ربوده ایم
2 تا دیده ایم دیده بر این در فکنده ایم تا بوده ایم جبهه بر این خاک سوده ایم
3 چشم طمع ز نیک و بد خلق بسته ایم تا دیده ی نیاز بر این در گشوده ایم
4 بی خدمتی بسفره ی نعمت نشسته ایم بی طاعتی به بستر راحت غنوده ایم
1 نه در دل فکر درمانم نه در سر قصد سامانم ز بیدردی بود دردم ز جمعیت پریشانم
2 طبیب آگه ز دردم نیست تا کوشد به درمانم حبیبی کو که بر وی عرضه دارم راز پنهانم
3 چه میپرسی دگر زاهد سراغ از کفر و ایمانم نمیبینی که در آن زلف و آن رخسار حیرانم
4 از آن بر گشته مژگان گو اگر گویند از بختم از آن زلف پریشان جو اگر جویند سامانم
1 چند دارد دل از اندوه جهان نا شادم عشق کو عشق که از دل بستاند دادم
2 آخر این ابر در این دشت ببارد روزی آورد سیلی و از جا ببرد بنیادم
3 هر طرف میگذرم راه برون رفتن نیست من ندانم که در این غمکده چون افتادم
4 چون پریشان نشود جان که بزلفی بستم چه کند خون نشود دل که بلعلی دادم
1 دوشینه بر مراد دل آمد بسر شبم ذکر خدا و شکر خداوند بر لبم
2 ساقی بریز باده بر آیین گریه ام مطرب بساز نغمه بآهنگ یاربم
3 یا رب تو آگهی تو که در سر نبود و نیست هرگز هوای حشمت دنیا و منصبم
4 گفتم نهم بخاک دری سر و گر نه چیست از احتمال کشمکش دهر مطلبم
1 ای از صباح رویت روشن شب امیدم زلف تو شام قدرم روی تو صبح عیدم
2 گلشن شد از هوایت ویرانه ی وجودم روشن شد از لقایت کاشانه ی امیدم
3 باد بهار امروز پیغام یار دارد با شاخ گل سحرگه میگفت و می شنیدم
4 از باغ لاله خیزد وز ابر ژاله ریزد ساقی بریز آبی در ساغر از نبیدم
1 من نه آنم که دل آزرده ز بیداد شوم هر ستم را کرمی بینم و دلشاد شوم
2 تا توانی بخرابی من ای عشق بکوش من نه آنم که از این پس دگر آباد شوم
3 از عتابی که بیادش دهدم خوشتر چیست ستم آنست که یکباره من از یاد شوم
4 اگرش جانب گلزار گذاری بفتد سر کنم نغمه و تا خانه ی صیاد شوم
1 بندگان را بکف از جود تو حکمیست قدیم که حرام است طمع جز ز خداوند کریم
2 جرم من بیحد و عفو تو چو آید بمیان هر که او را گنهی نیست گناهیست عظیم
3 گه بسوی کرمت گاه بخود مینگرم پای تا سر همه امید و سراپا همه بیم
4 غنچه بگشوده گره از لب و گل بندز گوش صبحدم ذکر تو میرفت در انفاس نسیم