1 از سر کوی سلامت سفری میباید بر سر راه ملامت گذری میباید
2 عشق در دعوت ما آمده ای دل بشتاب که زخون جگرش ما حضری میباید
3 لوح دل سر به سر از گرد هوس گشت سیاه شستوشویی به خود از چشم تری میباید
4 ترسمت سر خجل از خاک بر آری که به حشر یادگاری به رخ از خاک دری میباید
1 هر چه جز ذکر تو افسانه ی لاطایل بود هر چه جز یاد تو اندیشه ی بی حاصل بود
2 بهوس بیهده دادیم دل از دست و دریغ کانچه جستیم و ندیدیم ز کس با دل بود
3 از طلب حاصلم این شد که کنون دانستم کانچه را میطلبم بی طلبی حاصل بود
4 ستم هجر تو را نیست علاج ارنه بوصل اثر سد ستم از نیم نگه باطل بود
1 هر نفس مجلس ما دوش معطر میشد تا کجا ذکری از آن زلف معنبر میشد
2 پرتو ماه ز روی تو حکایت میکرد ظلمت شب به سر زلف تو رهبر میشد
3 شرح الطاف تو آرایش مجلس میداد ذکر اوصاف تو پیرایهٔ دفتر میشد
4 هر نفس شوق من از یاد تو افزون میگشت هر زمان صبر من از روی تو کمتر میشد
1 شادمان غمزده و غمزدگان دلشادند غم و شادی جهان بین که چه بی بنیادند
2 این جهان خود صوری مؤتلف از ابعاد است یا طبایع که همی مجتمع از اضدادند
3 گر بپایند چه شادی و نپایند چه غم خنک آنان که ازین شادی و غم آزادند
4 این من غمزده ام کز قبل روضه ی توس دری از عرصه ی محشر برخم بگشادند
1 پنجه از خون دل ماست که رنگین دارد آنکه با دست بلورین دل سنگین دارد
2 سالک اندیشه نه از کفر و نه از دین دارد وادی عشق بهر گام سد آیین دارد
3 عقل با عشق به بیهوده زند لاف مصاف اسب تازی چه زیان از خر چو بین دارد
4 خواجه راهست غم دشمن و ما را غم دوست هر که بینی دل ار اندیشه ی غمگین دارد
1 دو چشم مست تو فرهنگ هوشیارانند دو بند زلف تو زنجیر رستگارانند
2 مپوش چهره که از شرم روی و جلوه ی حسن بهر طرف که خرامی نقاب دارانند
3 گدای گوشه نشینم چه لاف مهر زنم بشهر شهره زعشق تو شهریارانند
4 چگونه منع توانم ترا ز الفت غیر امید گاهی و هر سو امید وارانند
1 تن بجان زنده و جان زنده بجانان باشد جان که جانانش نباشد تن بیجان باشد
2 آنکه در صورتی اینسان که منم حیران نیست حیوانیست که در صورت انسان باشد
3 در دم از کیست مپرسید بپرسید که کیست آنکه بر گریه ی من بیند و خندان باشد
4 دل مجموع درین جمع نبینم بکسی مگر آن کس که زیاد تو پریشان باشد
1 سوی جانان جانم از تن میبرند از قفس مرغی به گلشن میبرند
2 با همند این خار و گل در باغ ولیک این به ایوان آن به گلخن میبرند
3 این سیهزلفان چو طراران شب دل ز مردم روز روشن میبرند
4 تاب داده زلف و خوابآلوده چشم خوابم از سر، تابم از تن میبرند
1 تا به کی این صبح و این شام مکرر بگذرد حیف باشد عمر اگر زینسان سراسر بگذرد
2 ای خوشا آن صبح کز رویی منور بر دمد وان شب دلکش که با مویی معنبر بگذرد
3 ترسمت ای خفته در دامان کوهی سیل خیز خواب نگذاری ز سر تا آبت از سر بگذرد
4 کوش تا جاوید در زحمت نمانی ورنه عمر بگذرد آخر چه سود از آن که خوشتر بگذرد
1 عشق از اول رخنه در تن میکند خانه روشن خور ز روزن میکند
2 آنچنان آشفتهام کآشفتگی زلف دلبر وام از من میکند
3 تیرهروزم لیک هرشب چرخ را آهم از یک شعله روشن میکند
4 تیغ عشق از مغز جان بگذشت و عقل رشته بیحاصل به سوزن میکند