1 لبم از آتش دل میزند جوش بگوشم باز میگویند خاموش
2 زیادت رفته باشم من عجب نیست که من از یاد خود گشتم فراموش
3 ندیدم با تو هرگز خویشتن را که هر گه آمدی من رفتم از هوش
4 بیا در دست اگر تیغ است اگر جام بده در جام اگر زهر است اگر نوش
1 دو چشم مست تو فرهنگ هوشیارانند دو بند زلف تو زنجیر رستگارانند
2 مپوش چهره که از شرم روی و جلوه ی حسن بهر طرف که خرامی نقاب دارانند
3 گدای گوشه نشینم چه لاف مهر زنم بشهر شهره زعشق تو شهریارانند
4 چگونه منع توانم ترا ز الفت غیر امید گاهی و هر سو امید وارانند
1 شدی از قصه ی ما گر ملول افسانه ای دیگر وگر از ما بتنگ آمد دلت دیوانه ای دیگر
2 بتی در خلوت جان دارم از چشم جهان بینان ندارد ره بسویش غیر دل بیگانه ای دیگر
3 پسندت گر نباشد دل قدم بگذار در جانم از آن ویرانه تر دارم در آنسو خانه ای دیگر
4 چه غم داری چه کم داری اگر سوزی و گر سازی تو شمع جمعی و از هر طرف پروانه ای دیگر
1 جوی شهد است لعل سیرابش تشنگی میفزاید از آبش
2 روز ما نذر طره ی سیهش بخت ما وقف چشم پر خوابش
3 دل مسکین و جعد مشکینش جان بی تاب و زلف پرتابش
4 حیف باشد بدین لطایف حسن که نباشد بکام احبابش
1 شکر نعمت آورم یا عذر ار تقصیر خویش منت از تقدیر تو یا خجلت از تدبیر خویش
2 ترک هر تدبیر شد تدبیر ما در بندگی تا تو دانی و خدایی خود و تقدیر خویش
3 دانه تا پنهان نسازد هستی خود را بخاک ابر رحمت کی کند پیدا در آن تأثیر خویش
4 خاک شو تا بر تو اندازد نظر آن چشم پاک ورنه کس بر سنگ کی ضایع گذارد تیر خویش
1 ماه بزم افروزم امشب بی نقاب است آنچنان یاعیان در ظلمت شب آفتاب است آنچنان
2 لطفها پنهان بقهرش شهد ها در زیر زهر در گمان خلقی که با من در عتاب است آنچنان
3 در بهای یک نگه دل برد و جان خواهد زمن باز پندارد که کارم بی حساب است آنچنان
4 یار ما را نیست با دلهای ویران رحمتی یا نمیداند که ما را دل خراب است آنچنان
1 چند گویی که سرانجام چو خواهد بودن جرم یک بنده ی بد نام چه خواهد بودن
2 حالیا قسمت ما بیخودی و مستی بود کس چه داند که سرانجام چه خواهد بودن
3 میرسد پیکی و از کوی کسی میآید تا ببینیم که پیغام چه خواهد بودن
4 کار خود را بخدا باز گذار ای زاهد حاصل این همه ابرام چه خواهد بودن
1 باز صحن باغ را مرآت محفل کردهاند عکس اندر کار شاخ از آن شمایل کردهاند
2 باغ را خرم ز تاثیر نسیم اعتدال راست همچون ملک شاهنشاه عادل کردهاند
3 آب را باشد سر طغیان که فراشان باد صبح تا شامش مقید در سلاسل کردهاند
4 از خرابی شاد باش ای دل که شاهان ملک غیر کردهاند اول خراب آنگاه منزل کردهاند
1 چون به عکس آری نظر خورشید تابان است و بس باز چون بر اصل بینی ظل یزدان است و بس
2 سوی عکس ار دسترس نبود عجب نبود که نیست دسترس تن را به جان وین صورت جان است و بس
3 ظل یزدان را چو یزدان گیر و این فرخنده کاخ چیست دانی راست همچون بزم امکان است و بس
4 نیست جز یک شاهد اندر بزم و هر سو بنگری طرهٔ پرتاب و گیسوی پریشان است و بس
1 بادهٔ عشق ترا دل جام شد پرتو روی ترا جان نام شد
2 زین سپس پیمان غم باید شکست نوبت پیمانه، عهد جام شد
3 در شمار خاصگان مردود ماست هر که او مقبول طبع عام شد
4 بی رخ و زلفش چهار بر ما گذشت تا شبی شد صبح و روزی شام شد